زمستان چون حمله ی هزاران دیو از راه می رسید. اولین برف از آسمان بر قله ی کوه ها نشست. زنان با عجله و نفس زنان کودکان را به غاری در دل کوهستان بردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود و سرمای گزنده، تن آن ها را می لرزاند.
هوشنگ شاه بر بالای تخته سنگی ایستاده بود و به زنان و مردان نگاه می کرد. سِپَندا، بره ی سفید و کوچکی در بغلش بود و آن را نوازش می کرد.
در دامنه ی کوهستان چند مرد با بچه خرسی که به سوی غار می رفت تا در آن جا بخوابد، جنگ می کردند. مردان می خواستند خرس را دور کنند و با نیزه به او حمله می کردند.
خرس، نعره می کشید و به این طرف و آن طرف می پرید. هوشنگ شاه فریاد کشید و گفت: غار خانه ی خرس است. بگذارید به خانه اش برود، ما باید فکری برای زمستان و سرما بکنیم!
مردان، خرس را رها کردند. او شتابان از کوه بالا رفت. با زنان و کودکان پا به غار گذاشت، سر و دمش را تکان داد و مانند کوهه ای برف در دل سیاه غار آب شد و دیگر کسی او را ندید.
هوشنگ شاه، به یاد پیرزنان و پیرمردان و کودکان و حتی زنان و مردانی بود که در زمستان گذشته از سرما و یخ و برف مردند. هر صبح که از راه می رسید. چند کودک و زن و مردِ یخ زده را به ته دره ای می بردند.
هوشنگ شاه در گوش سپبدا گفت: مرا یاری کن! تو که فرایزدی من هستی و خداوند تو را به یاری ام فرستاده، بگو در این زمستان بی رحم چگونه مردم را از مرگ دور کنم؟!
سپبدا، بخار و نفس های گرمش را به صورت او پاشید، از بغلش پرید و دوید. هوشنگ شاه به دنبال او از کوه پایین آمد. چند مرد هم به دنبال آن ها دویدند. سپبدا به سوی بیشه زاری پر از درخت و بوته های بلند رفت. هوشنگ شاه نیزه ی مردی را از دستش گرفت و از پی سپبدا دوید.
هوشنگ شاه به زمستان و یخ و برف و کولاک و کودکانی که از سرما می مردند. فکر می کرد و به دنبال سپبدا می رفت.
سپبدا دوان دوان از بیشه زار بیرون رفت. به کوهستانی رسید که پر از بوته های خشک بود. هوشنگ شاه نمی دانست سپبدا به کجا می رود و دنبال او می دوید.
ناگهان از میان بوته های خشک. ماری سیاه و دراز، سر درآورد. به سوی سپبدا آمد. سپبدا ترسید و فرار کرد. مار به دنبال او خزید. هوشنگ شاه فریادی کشید و نیزه را با همه ی قدرتش به طرف مار پرتاب کرد. مار فرار کرد. نیزه بر سنگ ها خورد. جرقه زد. هوشنگ شاه دید که جرقه در میان بوته ها پیچید و بوته ها آتش گرفتند.
هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوشش گرفت. او را بوسید تا ترس از او دور شود. یکباره چشمش به آتش افتاد. حال آتش مانند ماری پیچ و تاب می خورد و پیش می رفت. هوشنگ شاه شگفت زده شد و به سپبدا گفت: آتش از کجا آمد؟
به طرف نیزه رفت. آن را از میان سنگ ها برداشت. سپبدا سنگ ها را بو می کرد. کمی دورتر آتش خاموش شد. هوشنگ غرق در فکر بود. دوید. بوته های خشک را از این جا و آنجا آورد و روی سنگ ها ریخت. نیزه را بر سنگ ها کوبید. یک بار، دوبار، سه بار، ده بار، جرقه ای نزد.
هوشنگ شاه ناامید شد. سنگ ها را با نوک نیزه پاک کرد. این بار نیزه را محکم تر بر سنگ ها کوبید. عرق از سر و رویش می بارید. یک دفعه جرقه ای بلند شد و بوته ها آتش گرفتند. هوشنگ شاه از آتش دور شد. به آن خیره نگاه کرد. از شادی فریاد کشید. سپبدا را در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت: آتش!
بوته ها و چوب های خشک را بر روی آتش ریخت. شعله زبانه کشید. هوشنگ شاه از خوش حالی به دور آتش پایکوبی کرد.
سپبدا را در آغوش گرفت، او را بوسید و گفت: تو بهترین دوست من و مردم هفت سرزمین جهان هستی که پادشاهش هوشنگ شاه است!
تکه سنگ ها را برداشت. با بغلی پر از سنگ به میان زنان و مردان رفت. دستور داد بوته و هیزم بیاورند. سنگ ها را بر هم کوبید. نیزه را بر سنگ ها کوبید. سنگ ها جرقه زدند. جرقه به میان بوته ها پرید. بوته ها آتش گرفتند و مردان و زنان با تعجببه آتش، هوشنگ شاه و سپبدا چشم دوختند. هوشنگ شاه گفت: آتش! نام آتش در دهان یک یک زنان و مردان پیچید.
هوشنگ شاه با صدای بلند گفت: با آتش، کمر زمستان را می شکنیم، غار را پر از هیزم کنید! آتش هرگز نباید خاموش شود! تمام زمستان آتش را روشن نگه می داریم و از سرما و برف و کولاک ترسی نداریم!
مردان و زنان خوش حال شدند. بر روی آتش هیزم ریختند. به دور آن پایکوبی کردند با آنکه لباسشان از برگ و پوست درختان بود، اما آتش، سرما را از آن ها دور ساخت. همه هیاهو می کردند و آتش آتش می گفتند. هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوش گرفته از گرمای آتش سیر نمی شد. گفت: پس از این نام چنین روزی را سده می گذاریم و همیشه با آمدن چنین روزی جشن و پایکوبی بر پا می کنیم!
فریادِ زنان و مردان به آسمان رفت و از آن روز، جشن سده آغاز شد و آن نخستین روزی بود که انسان آتش را کشف کرد.
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 31 خرداد 1398
ÓÇÚÊ 11:48  ÊæÓØ رادیوکودک
یکی بود یکی نبود. کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.
روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.
دیوها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیوها چهار شاخ داشتند.
اهریمن گفت: من جهان را مانند شب تاریک می کنم!
کیومرث گفت: من جهان را مانند روز روشن می کنم.
اهریمن به دیوها گفت: باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید!
صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند.
آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیوها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.
دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مردها به جنگ دیوها رفتند و بچه ها مثل خرگوش ها فرار کردند.
اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غارها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.
کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود تاریکی را شکافت.
اسم گاو کیومرث، زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی بر همه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند.
دیوها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسوها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند. همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: دیوها با نعره ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند، حال باید آن ها نعره ی ما را بشنوند!
یکباره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. گنجشک ها جیک جیک کردند. طوفان هوهو کرد. باد زوزه کشید. زمین و آسمان پُر از غرش و فریاد و جیک جیک و هوهو و زوزو شد.
از آن سو شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیوها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت. دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی ها فرار می کردند.
هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شدو به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، و بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت.
اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد. خورشید، تاریکی را شکافت و بیرون آمد.
روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیواها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رفصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.
آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 31 خرداد 1398
ÓÇÚÊ 11:45  ÊæÓØ رادیوکودک
یکی بود یکی نبود
پیرزنی بود تک و تنها که از همه دنیا یک خونه کوچیک داشت توی حیاط خونه یک باغچه بود و توی باغچه یک درخت نارنج دیده میشد، یک روز از روزهای آخر اسفند خاله پیرزن خونهاش رو تمیز و مرتب کرد سفره هفت سین رو چید و یک دونه نارنج درشت و خشبو رو هم با دست از سر درخت کند. اومد کنار سفره گذاشت. اونوقت قشنگترین لباسش را از صندوقچه بیرون آورد و پوشید، بعدهم نشست و رو چشم به راه عمو نوروز موند.
خاله پیرزن داشت کم کم خوابش میگرفت که " تق تق"صدا در رو شنید، از جاش بلند شد و به طرف در دوید. پشت در عمو نوروز با یک شاخ گل همیشه بهار در دست داشت دید، عمو نوروز باهمون شال و کلاه پشمی و عبای بلند،ریش سفید و پشمکی لبخند میزد.
اومد و تو کنار سفرهی هفت سین نشست خاله پیرزن هم که از خوشحالی نمیدونست باید چکار کنه ، هی پای میریخت و قیلیون برای عمو نوروز میورد.
عمو نوروز نگاهی به سفرهی هفت سین انداخت، سیر، سماق، سنجد، سرکه، سیب، سمنو با یک سکه پول خیلی قشنگ کنار هم چیده شده بود، یک مرتبه چشم عمو به نارنج درشت و خشبو افتاد. خاله پیرزن فوری کارد و بشقاب آورد و نارنج گذاشت جلوی عمو، گفت: این هم عیدی شما و خندید.
عمو نوروز همین که کارد برداشت به پوست نارنج قاچ کنه؛ یک مرتبه پوست نارنج باز شد دخترکی ریزه و میزه از توی، اون بیرون پرید و گفت:
سلام، نارنجکم من ، تو دخترا تکم من ، زرنگو و زیرکم من، یک پری کوچکم من.
خاله پیرزن و عمو نوروز از دیدن دخترک آنقدر خوشحال شدن که نمیدونستند چه کار کنند، اونها نارنجکو رو بغل کردن و بوسیدن، بعد هم به اون عیدی دادن، خاله پیرزن از پارچههای مخملی که تو صندوقچه داشت فوری برای نارنجک لباس قشنگی دوخت و به تنش کرد. عمو نوروز هم شاخه گل همیشه بهار که با خودش اورده بود تو دست نارنجک گذاشت. گفت:
این یک گل همیشه بهار اون رو ببر توی باغچه حیاط کنار درخت نارنج بکار.
خلاصه عمو نوروز باید میرفت و بهار با خودش به همه جا میبرد. این بود که از خاله پیرزن و نارنجک خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن اون با خودش گفت: چقدر خوب شد که این بار موقع اومدن عمو نوروز خوابم نبرد، من اونو رو دیدم به آرزویی که داشتم رسیدم. درست که من هنوز یک پیرزنم اما با داشتن دخترکی باانمک مثل نارنجک دیگه احساس پیری و تنهایی نمیکنم. اون این رو گفت و به طرف باغچه حیاطش دوید. تا به کمک نارنجک گل همیشه بهار تو باغچهی خونش به کاره تا با دیدنش همیشه یاد عمو نوروز بیفته.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 31 خرداد 1398
ÓÇÚÊ 11:41  ÊæÓØ رادیوکودک
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. صبح شده بود، خورشید آرام ارام از پشت کوههای مشرق بیرون اومد. توی باغچه از پشت بوتههایی گل رز یکی یکی باز شدن به خورشید سلام کردند، اما یکی از غنچهها پشت برگها پنهون شده بود، غنچه کوچلو خیال نداشت باز بشه.
بوته گل سرخ با مهربانی گفت: چرا باز نمیشی غنچهی عزیزم، غنچه گفت: میترسم. بوته گل سرخ با تعجب پرسید: میترسی از چی میترسی.
غنچه جواب داد از نگاههای گرم خورشید میترسم گلبرگهامو بسوزونه، گل سرخ با خنده گفت: نه نترس آفتاب گل برگهای تو رو نمیسوزونه، خورشید تو رو دوست داره، دلش میخواد تو هم مثل خواهر و برادرت به روش باز بشی، بهش لبخند بزنی، غنچه گفت: من نمیخوام باز بشم، بوتهی گل سرخ ناراحت شد، پرسید: آخه چرا، میدونی اگر باز نشی همونجا پزمرده میشی، خودم میدونم اما میترسم، اونقدر ترسو نباش منم وقتی میخواستم باز بشم میترسیدم.وقتی زیباییهای دنیار و دیدم ترس از یادم رفت، دلت نمیخواد ببینی دنیا چقدر قشنگه، خورشید چقدر مهربونه. چرا دلم میخواد اما خب دیگه: زود باش، باز شو...
بوته گل سرخ گفت: نه حالا دیگه دیر شده بهتره باز نشی این وقت روز سر ظهر هوا داغ اگر هم باز بشی خیلی زود پژمرده میشی.
غنچه که تازه خودشو راضی کرده بود که بشکفه با تعجب پرسید: پس چرا غنچههای دیگه باز شدن. بوته گل سرخ گفت: اونها صبح زود وقتی که هوا انقدر گرم نبود و خنک بود، بازشدن. حالا اونا به گرما عادت کردن اما تو که عادت نداری همونجا پشت برگها بمون تا خورشید به طرف ، مغرب بره، هوا خنکتر شود، اونوقت بازشو تو باید اولین سلامت به ماه بکنی غنچه قبول کرد، پشت برگهها موند. وقتی خورشید داشت پشت کوههای مغرب پنهان میشد بوته گل سرخ به غنچهاش گفت: حالا وقتشه شجاع باش، بازشو، یادت باشه م.وقع بازشدن هم لبخند بزنی تا قشنگتر بشی. غنچه خودشو از پشت برگها بیرون کشید، شروع کرد به باز شدن یکی یکی کاسبرگاش باز کرد بعد آرام آرام. گلبرگهای لطیفشو یکی اونو پهن کرد. دیگه ماه در اومده بوده توی آسمون درخشید بوتهی گل سرخ بخند گل قشنگ با لبخند غنچه حالا که یک گل سرخ هم خندند ما هم خندید با صبح روز بعد وقتی خورشید از پشت کوههای مشرق بیرون میومدم اولین گلی که دید اون سلام کرد. گل قشنگم
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 31 خرداد 1398
ÓÇÚÊ 11:37  ÊæÓØ رادیوکودک
روزی روزگاری پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچیکشان توی مزرعهای زندگی میکردن. پیرمرد هر سال تو مزرعهاش توی مزرعهاش یک چیزی کاشت. یک سال سیب زمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و امسال م تصمیم گرفت شلغم بکار. پیرمرد و پیرزن نوههاش.ن مثل هر سال زمین آماده کردن تخم شلغم پاشیدن، چیزی نگذشت که مزرعه سر سبز شد، شلغمها بزرگ و بزرگتر شدن. یک روز پیرزن هوس کرد آش شلغم بپزه، پیرمرد گفت:
خانم حالا برات یک شلغم رسیده میارم.
پیرمرد به مزرعه رفت، شلغم انتخاب کرد و برگهای شلغم را گرفت کشید. اما شلغم بیرون نیومود. آی شلغمک، آی شیرینک بیا بیا بیرون، بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با یک تکون با دو تکون بیرون بیا . بیا. اما بازم شلغمه بیرون نیومد.
پیرمرد، زنشو صدا کرد گفت:
بیا ، بیا کمک کن این شلغمک بیرن نمیاد.
پیرمرد برگهای شلغمو گرفت و پیرزن شال کمر پیرمرد و با هم کثیرن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا، اما فایده نداشت.
شلغم از خاک در نیومد و نیومد، پیرزن نوهاشو صدا زد گفت:
پسرم ، دخترکم بیاین کمک کنید. شلغم از خاک بیرون نمیاد...
آره بچهها، این دفعه نوههای پیرمرد و پیرزن هم به کمک اومدن.
پیرمرد برگهای شلغم گرفت، پیرزن شال کمر پیرمرد، پسرک دامن مادربزرگش، دخترکم هم گوشه کت برادرش گرفت و دوباره کشیدن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا....
اما شلغم بازم از جاش تکون نخورد که نخورد.
سگ پیرمرد کنار دیوار دراز کشیده بود صدای اونها رو میشنید دویید، دویید اومد کمک کنه. سگم دامن دخترک گرفت کشیدن کشیدن کشیدن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا
اما بچهها بازهم شلغم از دل خاک بیرون نیومدن گربه پیرمرد و پیرزن داشت روی بام بازی می-کرد او پشت دودکش اونها رو دید دویید اومد به کمکشون گربه هم دم سگ گرفت همه با هم کشیدن، یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا....
اما بازهم شلغم از خاک بیرون در نیومد. م.ش کوچلو که لونهاش توی مزرعه بود با این همه سر و صدا اومد بیرون گفت: منم اومدم. موش دم گربه گربه گرفت، گربه دم سگ، سگ دامن دخترک، دخترک کت برادرشو، پسرهم دامن مادربزرگ، پیرزن هم شال کمر پدربزرگ گرفت... باهم دوباره کشیدن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا...
و شلغم بلاخره از خاک در اومدن. از اون طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک، دختر، سگ و گربه و موش افتادن زمین...
اما وقتی چشمشون به شلغم افتاد از خوشحالی فریاد کشیدن:
وای چه شلغمی، چه شیرنیکی، چقدر بزرگه... به به...
زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنید. سرکله همسایه پیرزن و پیرمرد هم پیدا شد. همه از دیدن شلغمی به اون بزرگی تعجب کرده بودن. اون روز پیرزن یک دیگ بزرگ آش شلغم پخت.
اوم چه آش خوشمزهای ، آش با شلغم پر برکت...
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 31 خرداد 1398
ÓÇÚÊ 11:34  ÊæÓØ رادیوکودک
یکی بود یکی نبود وسط یک جنگل سر سبز چشمه زلال و زیبایی بود یک روز خیلی گرم طاووسی کنار چشه اومد تا از آب چشمه بنوشد، اما همینکه خم شد، با تعجب به آب نگاه کرد، گثت وای خدای من عجب پری زیبایی توی آب نشسته چه چشمهای قشنگی، چه پرهای رنگارنگی از اون روز به بعد طاووس هر روز کنار چشمه میومد و ساعتها به پری زیبا که توی آب دیده بود نگاه میکرد پری زیبا رو ندید، با ناراحتی از چشمه پرسید ای چشمه مهربون به من بگو چه کسی پری قشنگ منو از آب دزدیده، چشمه آهی کشید و گفت: ببین من چقدر کثیف شدم. پری توی آب تیره خیلی دلش میگیره، طاووس با خودش گفت:
اون کیه که میخواد که چشمه کثیف باشه اون کیه که میخواد پری قشنگ من قهر کنه از اینجا بره، بعد طاووس با خودش نقشهای کشید، اون تصمیم گرفت کنار چشمه پشت سبزها قایم بشه تا ببینم چه کسی چشمه رو کثیف میکنه، هوا تاریک شده بود که طاووس سنجاب نقاش رو دید که از روی درخت پایین پریید کاغذها مچاله شده رو توی آب ریخت بعد قلم موهای رنگی رو یکی یکی توی آب چشممه شست طاووس تا اون دید جلو اومد گفت: سنجاب نقاش هیچ میدونی با پری قشنگ من چکار کردی، سنجاب گفت پری دیگه کیه پری چشمه. من پری ها رو حتی تو خواب ندیدم چه برسه به آب ، پری هر روز توی چشمه بود من هر روز باهاش حرف میزدم و با پرهای رنگین چشمهای زیبا، اون تاج خوشکلش نگاه میکردم.
سنجاب لبخند زد و گفت: طاووس عزیز من به تو قول میدهم دیگه هیچ وقت چشمه رو کثیف نکنم تا تو هر روز اون پری توی آب ببینی اما از تو میخوام به من اجازه بدی عکستو بکشم، طاووس گفت: این که خیلی خوبه... سنجاب نقاش رفت بالای درخت، کاغذ و رنگش اورد شروع کرد به کشیدن نقاشی از طاووس. وقتی کار سنجاب تموم شد نقاشی به طاووس نشون داد.
طاووس با تعجب به نقاشی نگاه کرد گفت: سنجاب عزیز مگه تو هم پری منو دیده بودی، سنجاب نقاش لبخندی زد و گفت: من فقط یک پری دیدم، اون پری کسی که کنارم نشسته و منم اونو نقاشی کردم
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 31 خرداد 1398
ÓÇÚÊ 11:31  ÊæÓØ رادیوکودک
صبح یک روزی در اردیبهشت ماه شاهین که در شهر یزد زندگی می کرد در زنگ تفریح اول به مدرسه رسید، معلم از او علت دیر رسیدنش را پرسید و شاهین با جزئیات داستان را برای معلمش تعریف کرد، پس از زنگ تفریح معلم وارد کلاس شد و از شاهین خواست داستان دیر آمدنش را برای همکلاسی هایش تعریف کند تا بیشتر در این باره صحبت کنند.
شاهین گفت: صبح در راه آمدن به مدرسه بودم که کبوتری با تنی سفید و سر و دمی مشکی، بی حال در کنار باغچه روبروی خانه مان روی زمین کم حرکت افتاده بود، می خواستم به کبوتر کمک کنم اما مطمئن بود مدرسه ام دیر می شود اما اگر من به کبوتر کمک نمی کردم قطعا کبوتر زنده نمی ماند. کبوتر را برداشتم و به خانه بردم، تکه آدامسی به نوک کبوتر چسبیده بود که نه می گذاشت نفس بکشد و نه بتواند غذا بخورد، مادرم تا کبوتر را در این وضعیت دید سریعا با یک تکه چوب کبریت، تکه های آدامس را از دهان کبوتر خارج کرد و از من خواست تا مقداری آب در گلوی کبوتر بریزم و مقداری از گندم هایی که پشت پنجره می ریزیم برایش داخل آب بریزم تا نرم شود و بتوانیم داخل گلوی کبوتر قرار بدیم.
پس از نیم ساعت کبوتر که توانسته بود نفس بکشد مقداری از گندم های نرم شده را خرد. مادرم که مطمئن شده بود کبوتر حالش بهتر است، تکه های دیگر آدامس روی بدن کبوتر را با آب شست و او را به همراه آب و گندم در بالکن قرار داد. کبوترمان پس از چند دقیقه روی میله های بالکن پرید و پس از آن پرواز کرد روی پشت بام خانه روبرویی نشست پس از آن پرواز کرد و رفت.
معلم از شاهین تشکر کرد که وقت خود را صرف کمک به یک پرنده کرده و توانسته آن را از مرگ حتمی نجات دهد. معلم از بچه ها خواست اگر کسی خاطره ای مشابه شاهین دارد برای کلاس تعریف کند. چند تا از بچه ها داوطلب شدند:
فرهاد داستانی از سفرشان به جنوب کشور و نجات یک لاک پشت را این چنین تعریف کرد: در حال غواصی در خلیج فارس بودیم که مسئول غواص ها یک لاک پشت تقریبا بزرگ را به سمت کشتی هدایت کرد و از ما خواست که لاک پشت را به داخل کشتی بیاوریم، طول لاک پشت تقریبا اندازه یک نان بربری بود، مسئول کشتی ما گفت حداقل ۲۰ سال سن دارد. مقداری نخ، پارچه و پلاستیک به گردن و دست و پاهای لاک پشت چسبیده بود، ما پس از تمیز کردن لاک پشت دوباره آن را به درون آب برگرداندیم، ولی قبل از این کار همگی با لاک پشت یک عکس یادگاری هم گرفتیم.
داریوش: داریوش از سفر عید امسالشان به شمال گفت که یک پلاستیکی دور گردن یک مرغ دریایی گیر کرده بود، اما مردم وقتی که میخواستند به مرغ دریایی نزدیک شوند و پلاستیک را از گردنش خارج کنند پرواز می کرد و می رفت چند متر آن طرف تر می نشست. به همین دلی نتوانستیم کمکی به مرغ دریایی بکنیم سپس معلم از بچه ها خواست حدس بزنند مرغ دریایی الان زنده است یا خیر، حدس ما چی هست؟ مرغ دریایی زنده است یا مرده؟
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 31 خرداد 1398
ÓÇÚÊ 11:27  ÊæÓØ رادیوکودک
کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی رو میدوخت و تعمیر میکرد. اما مشتری زیادی نداشت. چون چندتا کفاش دیگه هم بودند که خیلی از کارشون تعریف میکردند به همین دلیل مردم از اونا کفش میخریدن. همسر کفاش از این بابت خیلی ناراحت بود و میگفت: تو هم از کار خودت تعریف کن تا مشتریای زیادی داشته باشی. اما کفاش جواب میداد: کارخوب کردن که دیگه تعریف نداره. روزها میگذشت مشتریای مرد کفاش. کم و کمتر میشدن تا اینکه هیچکس به مغازهی کفاشی اون نمیاومد مرد بیکار شده بود. روزها کنار پنجره دکانش میشست و بیرون نگاه میکرد. یک روز کفاش سه نفر دید که قد خیلی کوتاهی داشتن اونا لباسهای عجیب و غریبی پوشیده بودن. کفاش با تعجب به اونا نگاه کرد. سه تا کوچلو بازی میکردن و از این طرف به اون طرف میدویدن. با اینکه هوا خیلی سرد بود و معلوم بود مردای کوچیکم از سرما یخ زدن اما با این حال شاد بودن، اونا گاه گاهی به پای خودشون نگاهی میکردن و دوباره بازم سرگرم بازیشون میشدن در این موقع چشم کفاش به پاهای برهنه اونا افتاد. اونا کفش نداشتن. مرد کفاش ناراحت شد و دلش سوخت تصمیم گرفت برای اونها کفش بدوزه اما اندازه پاشون نمیدونست. پس اونا رو صدا کرد ولی اونا از صدا ترسیدن و پا به فرار گذاشتن . کفاش از اینکه اونها رو ترسونده بود ناراحت شده و به دنبال اونها رفت تا ببینه کجا رفتن.
اما اونها ناپدید شده بودن، ناگهان چشمش به جای پای اونها افتاد، خوشحال شد و جا پاها رو اندازه گرفت و به مغازه رفت و شروع به کار کرد.
دو روز طول کشید تا کفشها آماده شد.روز سوم کفشها کنار بوته گل سرخ در جلوی مغازش گذاشت.سه تا کوچلو اومدن به اطراف خودشون نگاه کردن و دوباره مشغول بازی شدن. یکی از اونها کفشو دید و فریادی زد و دو نفر دیگر هم باخبر کرد. سه تا مرد کوچلو کفشها رو پوشیدن و با خوشحالی دویدن. اما کفشها بزرگ بود و باعث میشد که اونها زمین بخورن. اونها غمگین شدن کفشها رو بیرون اوردن و به یک کناری انداختن. کفاش تعجب کرد و اونا رو صدا کرد تا اندازهی دقیق پاهاشون بگیره اما اونا دوباره ترسیدن و فرار کردن. مرد کفاش رفت و کفش ها رو برداشت و به مغازه اومد و شروع کرد به دوختن کفشهای به اندازه یک انگشت. دو روز بعد کفشها آماده شد. دوباره اونها رو تو باغچه گذاشت و منتظر موند سرکله سه کوچلو دوباره پیدا شد اونها تا کفشها رو دیدن با خوشحالی کفشها رو به پاشون کردن. کفشا ئرست اندازه پاشون بود اونها تا عصر دوییدن و بازی کردن. روز بعد مرد کفاش صدایی شنید که در شهر فریاد میزد:
آی مردم یک لنگه کفش ابریشمی شاهزاده خانم گم شده هرکس بتونه کفشی بدوزه که کاملا شبیه اون باشه یک کیسه پول طلا جایزه خواهد گرفت.
مرد کفاش وقتی این حرفو شنید خوشحال شد و پیش خودش فکر کرد که حتما میتونه اون کفش بدوزه؛ اون به طرف قصر راه افتاد وقتی به قصر رسید اندازه پای شاهزاده خانم گرفت و به اون قول داد که خیلی زود کفششو بدوزه برگشت و مشغول کار شد تا نیمههای شب کارش تموم شد خواست استراحتی بکنه که خیلی زود خوابش برد. از بخت بد اون شب دزدا به مغازهی اون اومدن و تموم کفشها رو دزدین صبح روز بعد وقتی کفاش از خواب بیدار شد و به سراغ کفش شاهزاده خانم رفت. دید که کفشی در کار نیست و فهمید چه اتفاقی افتاده از ناراحتی نالهای کرد و با خودش گفت:
ای بابا حالا من چطوری میتونم به قولی که دادم عمل کنم.اَه...
در این فکر بود که صدایی از کنار پنجره شنید؛ سه تا کوچولو بودن که به کفاش نگاه میکردن.
یکی از اونها گفت: ای کفاش مهربون ما رو به مغازت ببر وسیلههای کار کفاشی به ما نشون بده. خودتم با خیال راحت استراحت کن ما همه چیز درست میکنیم. مرد کفاش تعجب کرد. ولی بعدش قبول کرد سه تا کوچلو خیلی زود به مغازه رفتن و مشغول کار شدن. تا بعد از ظهر هم یک کفش خیلی زیبا دوختن. کفاش خیلی خوشحال شد گفت:
هههههـه....من چطور میتونم از شما تشکر کنم. تو برای ما کفشای خیلی خوبی دوختی پای ما رو از سرما نجات دادی... ما هم باید این کار تو رو جبران میکردیم. حالا زود این کفشها رو به قصر ببر و به شاهزاده خانم بده که منتظرته .بدو بدو... برو...
مرد بار دیگه از اونا تشکر کرد. با کفش به طرف قصر رفت. تمام کفاشهای شهر اونجا بودن هر کدوم یک کفش برای شاهزاده خانم دوخته بودن اما شاهزاده خانم هیچکدوم اونا رو نپسندید سرانجام نوبت مرد کفاش شده بود و کفش به پای شاهزاده خانم کرد.کفش درست اندازهی پای شاهزاده خانم بود. شاهزاده خانم از خوشجالی فریاد کشید: آه خدایمن عجب کفش خوشکلیه...حالا شاه وقتی خوشحالی دخترشو دید به کفاش گفت: آفرین تو کفاش بسیار ماهری هستی از این به بعد تو کفاش مخصوص خانوادهی پادشاه خواهی بود.و بعد هم دستور داد تا به کفاش یک کیسه پول و طلا بدن. کفاش خیلی خوشجال شده بود. اون دوست داشت یکبار دیگه اون سه تا کوچلو رو ببینه و از اونا تشکر کنه. چون اونا باعث خوشبختی اون شده بودن اما دیگه هرگز اون سه تا کوچلو ندید ولی هیچوقتم مهربونی اون سه تا رو فراموش نکرد...
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 31 خرداد 1398
ÓÇÚÊ 11:23  ÊæÓØ رادیوکودک
یک بازرگان بود که یک طوطی سخنگو داشت، طوطی همیشه با حرف های خود بازرگان را سرگرمی میکرد ؛ این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و میخواست به هندوستان برود. وقتی بازرگان برای حرکت آماده شد از اهل خانه و از غلام و کنیزی که داشت پرسید:
برای شما چه سوغاتی بیاورم؟
هر یک هر چه میخواستند گفتند، یکی شال کشمیری خواست، یکی طاووس خواست، یکی شانه عاج خواست، یکی تنگ شکر خواست، یکی معجون دارو خواست، همچنین هر یک سفارشی میدادند ؛ هل ، دارچین ، زنجبیل ، فلفل. بازرگان همه را یادداشت کرد. برای خداحافظی پیش طوطی رفت و پرسید:
تو از هند چه میخواهی؟
طوطی گفت:
من سلامت شما را میخواهم و هیچ ارمغانی و هدیهای هم نمیخواهم ولی شنیدهام در هندوستان طوطی ها بسیارند و آرزوی من این است که وقتی به هندوستان رسیدی و از جنگل های سبز و خرّم طوطیان دیدن کردی سلام مرا به ایشان برسانی و بگویی : «طوطی من از شما راهنمایی میخواهد و پیغام داده است که شرط دوستی این است که از من یادی بکنید، من هم میخواه مثل شما خوشحال باشم -کی روا باشد که من در بند سخت … گر شما در سبزگاری بر درخت-»
همین پیغام مرا برسان و جواب آن را بیاور، دیگر چیزی نمیخواهم.
مرد بازرگان خواهش طوطی را هم پذیرفت و آن را یادداشت کرد و قول داد که پیغام او را برساند و جواب طوطیان هند را بیاورد.
وقتی بازرگان به هندوستان رسید روزی سوار بر اسب برای تماشا به جنگل رفت و چند طوطی خوش رنگ و خوش آوازی را دید که در سبزه ها و روی درختان به شادمانی پرواز میکنند، بازگان به یاد پیغام طوطی افتاد، اسب خود را نگه داشت و طوطیان را صدا زد و پیغام را رسانید و پرسید:
چه جوابی به طوطی خودم بدهم؟
همین که حرف او به پایان رسید یکی از طوطی ها بر خود لرزید و از بالای درخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. طوطی های دیگر هم ساکت شدند و هیچ جواب ندادن! مرد بازرگان تعجب کرد و برای اینکه پیغامی از آنها بگیرد دوباره گفت:
ای طوطیان آخر طوطی من هم از جنس شماست و منتظر جواب شماست، جوابی به پیغام او بدهید.
باز هم یک طوطی دیگر بر خود لرزید و از درخت افتاد و باقی طوطیان هم ساکت ماندند و هیچ نگفتند. بازرگان از این کار پشیمان شد و در دل خود را سرزنش کرد و گفت:
عجب کاری کردم! شرح غم طوطی را گفتم و باعث مرگ این طوطی ها شدم؛ من که نمیدانستم، شاید این طوطی ها با طوطی من خویشی دارند. از فراق و یاد او بیهوش شدند و از غم او حرف زدن از یادشان رفته است.
ولی کار از کار گذشته بود. ناچار بازرگان با تأسف بسیار از آنجا گذشت. بعد از گردش و سفر خرید و فروش های خود را انجام داد و با سود فراوان و سوغاتی هایی که خریده بود به شهر برگشت و ارمغان ها را به نزدیکان و اهل خانه بخشید و به دیدار طوطی خود رفت.
طوطی گفت:
ای دوست عزیز برای همه ارمغانی آوردی، خبر خوشی که قرار بود برای من بیاوری کو؟ با طوطی ها چه گفتی و آنها چه جواب دادند؟
بازرگان گفت:
ای طوطی عزیز! من پیغام تو را رساندم اما ا این کار پشیمان شدم، اگر میدانستم این طور میشود از رساندن پیغام میگذشتم چون آنها از حرف های من غمگین شدند و هیچ جوابی هم ندادند.
طوطی گفت:
این که نمیشود، من طوطی هارا میشناسم، غیر ممکن است جواب ندهند. طوطی از آدم ها باصفاتر و باوفاترند. اگر پیغام مرا رسانده باشی حتماً جواب دادهاند.
بازرگان گفت:
همین است که گفتم ولی بهتر است از این مطلب بگذریم، در عوض هر چه دلت میخواهد برایت فراهم میکنم.
طوطی گفت:
من دیگر هیچ نمیخواهم جز اینکه میخواهم بدانم طوطی ها وقتی پیغام مرا شنیدند چه گفتند و چه کردند؟
بازرگان گفت:
حالا که اصرار داری بدان که طوطی های اصلاً حرفی نزدند ولی وقتی پیغام تو را رساندم و شکایت های تورا گفتم و شعرت را برایشان خواندم یکی از طوطی های هند بعد از شنیدن پیغام تو حالش دگرگون شد از بسیاری اندوه بر خود لرزید و از شاخ به زمین افتاد و دیگران هم هیچ نگفتند. ناچار دوباره حرف خود را تکرار کردم و جواب خواستم. باز هم یکی دیگر از طوطیان بیهوش شد و بر زمین افتاد، وقتی دیدم جواب نمیدهند از کار خود پشیمان شدم که باعث مرگ آن طوطی شدم.من نمیدانم ولی این را میدانم که هیچ یک حرفی نزدند که چیزی از آن فهمیده شود.
همین که حرف بازرگان به اینجا رسید طوطی از کار همنوعان خود آگاه شد او هم جیغ کشید و بر خود لرزید و بیهوش شد و در قفس افتاد.
بازرگان از دیدن این منظره بیشتر غمگین شد و نمیدانست چه شده ولی در هر حال طوطی مرده بود و غم و غصه بازرگان بی نتیجه بود. ناچار بازرگان در قفس را باز کرد و دید اثری از زندگی در طوطی نیست، بند از پایش باز کرد و طوطی را روی علف ها انداخت و از این پیام و نتیجه آن پشیمان و غمگین بود.
اما بشنوید از طوطی!!
طوطی همین که خود را از قفس آزاد یافت زود پر و بال زد و پرواز کرد و بر شاخ درخت نشست. بازرگان از این وضع دچار تعجب شد، سر بالا کرد و از طوطی پرسید:
این چه حالیست که میبینم؟ چرا اینطور شد؟ حالا که بالای درخت هستی و هر وقت که میخواهی میتوانی پرواز کنی باید من هم بفهمم که این نیرنگ را از کجا یاد گرفتی، من پیغام را به تو رساندم پس تو هم باید راست بگویی.
طوطی گفت:
بله! شما آدمها از نصیحت پند نمیگیرید، از آن همه گفتار ها که میشنوید و در کتاب ها میخوانید بهره نمیبرید، ولی ما طوطی ها زبان عمل را از زبان حرف بهتر میفهمیم و پند میگیریم. چون مرد خوبی هستی و پیغام مرا درست رساندی و جواب مرا درست آوردی من هم به تو راست میگویم. من در پیغام خود شرح گفتاری را گفتم و راه چاره را از طوطیان هند خواستم. آنها هم به من درس عملی دادند؛ یکی اینکه همه سکوت کردند و به من فهماندند که علت گرفتاری من شیرین زبانی من است و راه چاره را در سکوت دانستند، دیگر اینکه یکی دوتا از طوطیان بیهوش شدند و این هم جواب بود و درس عملی بود. آنها گفتند : «تا دانه باشی مرغ تورا میخورد؛ تا شکار باشی شکارچی ها قصد تو میکنند ، حالا که چنگ و دندان نداری و در قفس گرفتاری باید بی فایده باشی و افتاده باشی و بی زبان و بیهوش و ناتوان تا طمع از تو ببرند و آن وقت آزاد میشوی». طاووس از زیبایی خود در بند است و طوطی از زیبایی خود و زیبایی و شیرین زبانی بلای جان من بود، طوطیان هند به من گفتند:
« باید خاموش باشی و هیچ باشی …. تا دوباره زنده شوی و آزاد باشی»
این درس عملی بود که به من دادند، حالا میبینی که من هم آن را عمل کردم و اکنون آزادم.
طوطی این را گفت و پرواز کرد و رفت….
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 31 خرداد 1398
ÓÇÚÊ 11:17  ÊæÓØ رادیوکودک
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی دشت بزرگ و سرسبزی که خیلی قشنگ بود چوپونی با گلش زندگی میکرد.بع بع بعبع بع بع
توی این گله بزغالهای بود به نام آتیش پاره. آتیش پاره خیلی شلوغ بود. همیشه یا از عقب گله بود یا از جدا هرچه مادر اتیش پاره میگفت: تو خیلی کوچیکی کم سنی تو دشت گرگ فراون یکبار تو رو میبره و میخوره انقدر تو بازیگوشی نکن، عقب و جلو نرو بیفایده بو آتیش پاره به این حرفا گوش نمیداد. تنها جایی که نمیرفت آسمون بود. آتیش پاره هر شب می رفت روی سنگ چین کنار رودخونه به آسمون نگاه میکرد. آخه آتیش پاره خیلی ستارهها رو دوست داشت. مادرش میگفت: بزغاله جون آخرش این ستارهها کار دستت میدن. بیا از سنگ چین پایین؛ بیا پایین پیش خودم بخواب.
آتیش پاره گفت: نه من همین بالا ازهمه جا بهتره
مادرش یک نگاه بهش کرد و دوباره گفت: پس اگه یک روزی اسیر گرگا شدی یادت باشه که گریه و زاری نکنی اگر از تو پرسیدن با ستاره ها چکار داری چرا باهاشون حرف میزنی بگو. یک بز بزرگ از ستارهها افتاد زمین. صداش میزنم تا بیان ببرنش آتیشپاره بگی نگی به حرفای مامانش گوش داد . اما اونقدر عاشق ستارهها بود که حواسش سر جاش نبود و دائم ستارهها رو صدا میزد میگفت: ستارهها بیاین پایین روی زمین. تو یکی از این شبا که آتیش پاره داشت با ستارهها حرف میزد گرگ ناقلا صدای درد دل آتیش پاره رو شنید خاله گرگه با خودش گفت:این بزغاله خیلی نادن و ساده است، باید شکارش کنم؟
آتیش پاره یکدفعه یک صدایی شنید: آتیش پاره بدو بیا پیش خاله؟آتیش پاره پایین صخره دوتا چیز نورانی دید دوتا ستارهی زیبا. با خوشحالی گفت: شما ستارهاید . خاله گرگه که صداشو به نازکی صدای موش کرده بود گفت: بله جونم من خاله ستارهام یک عالمه خبرای خوب از آسمون دارم. بیا منو بردار تا برات بگم اون بالا چه خبره آتیش پاره خیلی خوشحال شد. جلو رفت که ستارهها رو برداره. اما ستارهها اونو از روی زمین برداشتن نگو اون ستارهها چشمای خاله گرگه بودن.
آتیش پاره فرصت نکرد داد بزنه یا از سگای گله کمک بخواد. وقتی به خودش اومد دید توی غار تاریک خاله گرگه است.
خاله گرگه اتیش پاره رو برداشت و نگاهی کرد که سه لقمهاش کنه که خودشو دو تا بچههاش بخورنش. اما هرچی نگاه کرد دید یک لقمه بیشتر نمیشه. خاله گرگه یک فکری کرد. اینجا بمون علف بخور تا چاق بشی اندازهی الاغ که شدی میخوریمت.
چند روز گذشت؛ خاله گرگه هر روز به صحرا میرفت و یک بغل علف میچید. آتیش پاره بیچاره هم مجبور علفا رو بخوره تا چاق بشه. یک روز موقوع علف خوردن با خودش گفت ااا کاش اسمون نبود که عاشق ستارهها بشم.خاله گرگه صداشو شنید گفت: حالا بگو ببینم چرا ستارهها رو صدا میزدی؟هان؟ با اونا چکار داشتی؟
آتیش پاره یکدفعه یاد هوای مامانش افتاد.برای همین گفت: خاله گرگه جوون من ، من با ستارهها کار واجبی داشتم. آخه یک بز خیلی بزرگ از ستارهها افتاده بود روی زمین. اونا صدا میزدم که بیان بزشونو ببرن. خاله گرگه که اب دهنش راه افتاده بود زد تو سرشو گفت: بزغالهی عزیز پس چرا اینو زودتر نگفتی؟ حالا بگو ببینم بز ستارهای کجاست؟
من خیلی زود میفرستمش به آسمون. آتیش پاره با ترس و لرز گفت: خاله گرگه جون حتی نمی تونم بگم. باید شب باهم بریم تا جای ستاره رو نشونت بدم. شب وقتی همه جا تاریک شد. خاله گرگه و آتیش پاره از غار اومدن بیرون...رفتن رفتن تا نزدیک سنگ چین کنار رودخونه. خاله گرگه که بوی گوشت به دماغش خورده بود ترس از یادش رفت. آتیش پاره خاله گرگه رو به کنارگودالی برد و یواش گفت: اینم بز ستارهای. خاله گرگه دستشو دراز کرد دید به به چه گرم و نرم خواست که اونو به دندون بگیره سگ گله که توی چاله بود پرید و دم خاله گرگه رو محکم گاز گرفت. سگ بکش خاله گرگه بکش. عاقبت دم خاله گرگه کنده شد. خاله گرگه درحالی که فریاد میزد گفت: بز ستارهای نخواستم. نخواستم و با دم بریده رفت.
آتیش پاره رفت پیش مامان مهربونش. بهش گفت: مامان جون مامان جون از این به بعد به حرفات گوش میدم. قول میدم دست از بازیگوشیم بردارم از اون به بعد آتیش پاره بزغاله حرف شنویی شده بود و دیگه گول گرگا رو نخورد.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 31 خرداد 1398
ÓÇÚÊ 11:14  ÊæÓØ رادیوکودک