بلاگ رادیو کودک

این وب لاگ بازتاب دهنده اطلاعات سایت رادیوکودک در زمینه کودک است.

مهد کودک امیدان نبی اکرم

مهد کودک امیدان نبی اکرم

تلفن های ثابت
02133221510
02133222073
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های منطقه 13 تهران
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
آدرس شرکت:
تهران - اتوبان بسیج (جنوب به شمال) - بعد از پل هجرت - خیابان شهید حبیبی - شهرک شهید کلاهدوز

مهد کودک امیدان نبی اکرم

 

در محیطی آرام و فضایی شاد زیر نظر مربیان تحصیلکرده و مجرب

  • اطلاعات مهد کودک امیدان نبی اکرم در این صفحه قابل دسترسی است.
  • اولین و مجهز ترین مهد کودک در شرق تهران، دارای ۱۰ کارگاه آموزشی با فضایی بیش از ۲۰۰۰ متر مربع
  • تخفیف ویژه برای خانواده نیروهای مسلح

امکانات:

  • سن پذیرش از 6 ماه تا 6 سال
  • صبحانه و ناهار گرم
  • مجهز به سالن غذاخوری مجزا

فعالیتها:

  • برگزاری کلاسهای هنری: نقاشی،کلاژ، کاردستی و سفال
  • برگزاری فعالیتهای ورزشی: آمادگی جسمانی، ژیمناستیک،بازیهای فکری و مهارتهای حرکتی
  • برگزاری اردوهای تفریحی و علمی
  • برگزاری جشن تولد، مراسم مذهبی و مناسبتها
  • انجام تست روانشناسی
  • برگزاری معاینات دوره ای پزشکی ،دندانپزشکی و سنجش بینایی
  • برگزاری جلسات مشاوره روانشناسی

منبع: باکودک

مهد کودک امیدان نبی اکرم


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 13 تهران مهدکودک منطقه 13 تهران مهدکودک های منطقه 13 تهران بهترین مهدکودک منطقه 13 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران بهترین مهدکودک شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران بهترین مهدکودک ستاره دار تهران
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:54  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک بهارک

äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:50  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی قلعه مهربانی

مهد کودک و پیش دبستانی قلعه مهربانی

تلفن های ثابت
02122512625
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های منطقه 4 تهران
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
آدرس شرکت:
تهران - میدان ملت - خیابان امیر کیانوش - پلاک 28

مهد کودک و پیش دبستانی قلعه مهربانی

 

اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی قلعه مهربانی در این صفحه قابل دسترسی است.

مهد کودک و پیش دبستانی قلعه مهربانی


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک های منطقه 4 تهران بهترین مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران بهترین مهدکودک شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران بهترین مهدکودک ستاره دار تهران
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:49  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستان سه زبانه صدای زندگی

مهد کودک و پیش دبستان سه زبانه صدای زندگی

تلفن های ثابت
02177870585
02177861648
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های تهرانپارس
بهترین مهدکودک فلکه سوم تهرانپارس
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
بهترین مهدکودک های منطقه 4 تهران
آدرس شرکت:
پایین تر از فلکه سوم تهرانپارس، خیابان ریحانچی (188 غربی)، نبش 121، پلاک 13

مهد کودک و پیش دبستان سه زبانه صدای زندگی

 

مهد کودک صدای زندگی در سال 1389 در منطقه چهار تهران با مدیریت خانم مراد پور زیر نظر بهزیستی در مساحتی به اندازه دو طبقه مجزا، (650 متر)، فضای سبز و بازی 300 متر میزبان کودکان شما از شیر خوار تا پیش دبستانی است.

مهد کودک و پیش دبستان سه زبانه صدای زندگی


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک های منطقه 4 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران مهدکودک تهرانپارس مهدکودک تهرانپارس مهدکودک های تهرانپارس
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:48  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی آب نبات چوبی

مهد کودک و پیش دبستانی آب نبات چوبی

تلفن های ثابت
02122869340
02122861726
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های منطقه 4 تهران
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
آدرس شرکت:
تهران - خیابان شریعتی - خیابان خواجه عبداله انصاری - کوچه شهید کرمی ابرده ( 14 ) - پلاک 4

مهد کودک و پیش دبستانی آب نبات چوبی

 

مهد کودک و پیش دبستانی آب نبات چوبی


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک های منطقه 4 تهران بهترین مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهرانبهترین مهدکودک شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران بهترین مهدکودک ستاره دار تهران
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:47  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی آدم برفی

مهد کودک و پیش دبستانی آدم برفی

تلفن های ثابت
02188738432
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های منطقه 7 تهران
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
بهترین مهدکودک های خیابان سهروردی
آدرس شرکت:
تهران - سهروردی شمالی - خیابان هویزه شرقی - روبروی سهند - پلاک 21

مهد کودک و پیش دبستانی آدم برفی

 

مهد کودک و پیش دبستانی آدم برفی


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 7 تهران مهدکودک منطقه 7 تهران مهدکودک های منطقه 7 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران مهدکودک خیابان سهروردی مهدکودک خیابان سهروردی مهدکودک های خیابان سهروردی
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:46  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی آرامش خاطر

مهد کودک و پیش دبستانی آرامش خاطر

تلفن های ثابت
02177363290
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های منطقه 4 تهران
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
بهترین مهدکودک های تهرانپارس
آدرس شرکت:
تهرانپارس، قنات کوثر، اول بلوار مطهری، کوچه اول، پلاک 5

مهد کودک و پیش دبستانی آرامش خاطر

 

درباره این مهدکودک اطلاعات چندان زیادی در دسترس نیست جز اینکه روش این مهدکودک روش مونته سوری است که توسط پرنسل تحصیل کرده این مجموعه انجام می گردد.

این مهدکودک دارای اردوهای تفریحی و سرگرمی خارج از مهدکودک است. کارگاه مادر و کودک و روانشناس کودک از ویژه ترین اتفاقات این مهدکودک است.

کلاس های ریاضی، کاردستی، شعر، قرآن، ورزش و نقاشی از کلاس های تخصصی این مهدکودک است.

مهد کودک و پیش دبستانی آرامش خاطر


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک های منطقه 4 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران مهدکودک تهرانپارس مهدکودک تهرانپارس مهدکودک های تهرانپارس
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:45  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی آرمین

äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:44  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی آنوشا

äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:41  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی آینده نگر

äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:37  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی ارس

مهد کودک و پیش دبستانی ارس

تلفن های ثابت
02122512925
02122512926
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های منطقه 4 تهران
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
آدرس شرکت:
تهران - شمس آباد - میدان بهشتی - خیابان ریحانی ( محمدی ) - بالاتر از چهار راه قلیچ خانی - کوی ارس ( رحمتی گرکانی ) - پلاک 7

مهد کودک و پیش دبستانی ارس

 

مهد کودک و پیش دبستانی ارس


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک های منطقه 4 تهران بهترین مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران بهترین مهدکودک شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران بهترین مهدکودک ستاره دار تهران
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:35  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی ارمغان تربیت

مهد کودک و پیش دبستانی ارمغان تربیت

تلفن های ثابت
02177320886
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های منطقه 4 تهران
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
بهترین مهدکودک های تهرانپارس
آدرس شرکت:
تهران - تهرانپارس - خیابان 212 شرقی - بین خیابان 135 و 137 - پلاک 425

مهد کودک و پیش دبستانی ارمغان تربیت

 

مهد کودک و پیش دبستانی ارمغان تربیت در سال های اختیر در حوالی منطقه 4 تهران در تهرانپارس با مدیریت معصومه کارگر، زیر نظر بهزیستی تاسیس شده است.

گروه سنی مهد کودک از شیرخوار تا پیش دبستان را شامل شده و از ساعت 07:00 صبح الی 16:00 غروب پذیرای کودکان شما خواهد بود.

مهد کودک و پیش دبستانی ارمغان تربیت


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک های منطقه 4 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران مهدکودک تهرانپارس مهدکودک تهرانپارس مهدکودک های تهرانپارس
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:34  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی الهام

مهد کودک و پیش دبستانی الهام

تلفن های ثابت
02177781601
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های منطقه 4 تهران
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
بهترین مهدکودک های تهرانپارس
بهترین مهدکودک فلکه دوم تهرانپارس
آدرس شرکت:
فلکه دوم تهرانپارس، خیابان جشنواره، خیابان درختی، شهرک فيليپس، کوچه فيليپس سوم، پلاک 71

مهد کودک و پیش دبستانی الهام

 

مهد کودک و پیش دبستانی الهام واقع در فلکه دوم تهرانپارس پذیرای کودکان عزیز شما از هر گروه سنی ای می باشد.

مهد کودک و پیش دبستانی الهام


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک های منطقه 4 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران مهدکودک تهرانپارس مهدکودک تهرانپارس مهدکودک های تهرانپارس
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:33  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی اندیشه نو

مهد کودک و پیش دبستانی اندیشه نو

تلفن های ثابت
02177205541
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های منطقه 4 تهران
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
بهترین مهدکودک های رسالت
آدرس شرکت:
تهران - میدان رسالت - خیابان هنگام - خیابان فرجام - چهارراه ولیعصر - خیابان برادران محمد باقری - کوچه بوستانی

مهد کودک و پیش دبستانی اندیشه نو

 

مهد کودک و پیش دبستانی اندیشه نو


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک های منطقه 4 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران مهدکودک رسالت مهدکودک رسالت مهدکودک های رسالت
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 5 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:31  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی سلام کوچولو

مهد کودک و پیش دبستانی سلام کوچولو

تلفن های ثابت
02177292531
اطلاعات تکمیلی:
بهترین مهدکودک های تهرانپارس
بهترین مهدکودک های منطقه 4 تهران
بهترین مهدکودک های شرق تهران
بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
آدرس شرکت:
تهرانپارس، خیابان 186غربی، خیابان ایزدپناه، پلاک 19

مهد کودک و پیش دبستانی سلام کوچولو

 

مهد کودک و پیش دبستانی سلام کوچولو با کادری مجرب و متخصص از صبح تا بعد از ظهر با متوسط تعداد دانش آموزش بین 8 تا 10 نفر میزبان فرزندان شما است.

از برنامه های جانبی این مهدکودک می توان به اردو، نقاشی، هوش و خلاقیت، موسیقی، ژیمناستیک و شطرنج اشاره کرد.

این مهدکودک دارای سرویس رفت و برگشت و کلاس زبان های خارجی انگلیسی است.

اما اگر به دنبال پیدا کردن مهدکودک های دیگر در تهرانپارس هستید حتما روی "بهترین مهدکودک های تهرانپارس" کلیک کنید و لیست تمام این مهدکودک ها را مشاهده نمائید.

مهد کودک و پیش دبستانی سلام کوچولو


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک های منطقه 4 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران مهدکودک تهرانپارس مهدکودک تهرانپارس مهدکودک های تهرانپارس
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  سه شنبه 4 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:27  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی سرزمین فرشته ها

مهد کودک و پیش دبستانی سرزمین فرشته ها

تلفن های ثابت
02177892248
آدرس شرکت:
تهران - ميدان رسالت - خیابان فرجام - نبش خیابان 49 - پلاک 974

مهد کودک و پیش دبستانی سرزمین فرشته ها

 
  • کادر آموزشی:مجرب . متخصص . متعهد
  • برنامه های جانبی:نقاشی, هنرهای دستی
  • زبان های خارجی:انگلیسی
  • ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر
  • متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:10
  • مشاور:آموزشی, تربیتی
  • نوع مدرسه:غیر دولتی

مهد کودک و پیش دبستانی سرزمین فرشته ها


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک منطقه 4 تهران مهدکودک های منطقه 4 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران مهدکودک رسالت مهدکودک رسالت مهدکودک های رسالت
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  سه شنبه 4 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:25  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی سرای بهشت

مهد کودک و پیش دبستانی سرای بهشت

تلفن های ثابت
02133194925
آدرس شرکت:
تهران - خیابان پيروزی - خیابان نبرد شمالی - کوی خالقی - پلاک 95

مهد کودک و پیش دبستانی سرای بهشت

 
  • کادر آموزشی:مجرب . متخصص . متعهد
  • برنامه های جانبی:اردو, نقاشی, هنرهای دستی, نمایش خلاق, شطرنج, ژیمناستیک
  • زبان های خارجی:انگلیسی
  • ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر
  • سرویس رفت و آمد:دارد
  • کارگاه / آزمایشگاه:علوم, ریاضی
  • متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:10
  • غذا:ناهار
  • مشاور:آموزشی, تربیتی
  • نوع مدرسه:غیر دولتی

مهد کودک و پیش دبستانی سرای بهشت


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 14 تهران مهدکودک منطقه 14 تهران مهدکودک های منطقه 14 تهران بهترین مهدکودک منطقه 14 تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک شرق تهران مهدکودک های شرق تهران بهترین مهدکودک شرق تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک ستاره دار تهران مهدکودک های ستاره دار تهران بهترین مهدکودک ستاره دار تهران
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  سه شنبه 4 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:24  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی آوای مهر

äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  سه شنبه 4 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:7  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی دنیای شادی

مهد کودک و پیش دبستانی دنیای شادی

تلفن های ثابت
02177630778
آدرس شرکت:
تهران - خیابان انقلاب - خیابان نامجو - چها راه عظيم پور - خیابان قجاوند غربي - پلاک 109

مهد کودک و پیش دبستانی دنیای شادی

 

مجرب . متخصص . متعهد

برنامه های جانبی:اردو, نقاشی, هنرهای دستی, هوش و خلاقیت

زبان های خارجی:انگلیسی

ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر

سرویس رفت و آمد:دارد

متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:10

غذا:ناهار

مشاور:آموزشی, تربیتی

نوع مدرسه:غیر دولتی

مهد کودک و پیش دبستانی دنیای شادی


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک شرق تهران , مهدکودک شرق تهران , مهدکودک های شرق تهران , مهدکودک منطقه 7 تهران , مهدکودک منطقه 7 تهران , مهدکودک های منطقه 7 تهران , مهدکودک ستاره دار تهران , مهدکودک ستاره دار تهران , مهدکودک های ستاره دار تهران , , , , مهدکودک انقلاب , مهدکودک انقلاب , مهدکودک های انقلاب ,
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  سه شنبه 4 خرداد 1398ÓÇÚÊ 10:56  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی حمید

مهد کودک و پیش دبستانی حمید

تلفن های ثابت
02177894239
آدرس شرکت:
تهران - میدان رسالت - خیابان هنگام - خیابان دانشگاه علم و صنعت - پلاک 27

مهد کودک و پیش دبستانی حمید

 

کادر آموزشی:مجرب . متخصص . متعهد

برنامه های جانبی:اردو, نقاشی, هنرهای دستی, هوش و خلاقیت, موسیقی, ژیمناستیک

زبان های خارجی:انگلیسی

ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر

سرویس رفت و آمد:دارد

کارگاه / آزمایشگاه:کامپیوتر

متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:10

غذا:ناهار

مشاور:آموزشی, تربیتی

نوع مدرسه:غیر دولتی

مهد کودک و پیش دبستانی حمید


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک شرق تهران , مهدکودک شرق تهران , مهدکودک های شرق تهران , بهترین مهدکودک شرق تهران , مهدکودک منطقه 4 تهران , مهدکودک منطقه 4 تهران , مهدکودک های منطقه 4 تهران , بهترین مهدکودک منطقه 4 تهران , مهدکودک رسالت , مهدکودک رسالت , مهدکودک های رسالت , بهترین مهدکودک رسالت ,
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  سه شنبه 4 خرداد 1398ÓÇÚÊ 10:55  ÊæÓØ رادیوکودک 

مهد کودک و پیش دبستانی دایان

مهد کودک و پیش دبستانی دایان

تلفن های ثابت
02144182183
آدرس شرکت:
تهران - آزاد شهر - خیابان سرو آزاد - انتهای خیابان 14 شرقی - پلاک 2

مهد کودک و پیش دبستانی دایان

 

نام مدیر: مهدیس رحمتی

مجوز: بهزیستی (دو ستاره )

سال تاسیس: 1388

کارکنان: 5نفر.کارشناسی روانشناسی و علوم تربیتی

گروه سنی: 6ماه تا 6سال

ساعت کار: 07:00 صبح الی 17:00 غروب

پذیرش ساعتی: دارد

پذیرش شیرخوار: دارد

شهریه/هزینه: طبق تعرفه سازمان بهزیستی

مهد کودک و پیش دبستانی دایان


ÈэÓȝåÇ: مهدکودک منطقه 22 تهران , مهدکودک منطقه 22 تهران , مهدکودک های منطقه 22 تهران , بهترین مهدکودک منطقه 22 تهران , بهترین مهدکودک منطقه 22 تهران , مهدکودک شرق تهران , مهدکودک شرق تهران , مهدکودک های شرق تهران , بهترین مهدکودک شرق تهران , بهترین مهدکودک شرق تهران ,
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  سه شنبه 4 خرداد 1398ÓÇÚÊ 10:36  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه زندگی دو کبوتر در کنار یکدیگر

در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.

کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.

با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.

تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.

وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.

کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟

کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.

اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. و سپس او را از خانه بیرون کرد.

کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. اما روزی که بفهمی اشتباه کرده ای خیلی دیر است. سپس پرواز کرد و رفت و گرفتار شکارچیان شد.

کبوتر نر خیلی خوشحال بود که نگذاشته همسرش گولش بزند و به زندگی اش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.

کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از بیرون کردن همسرش خیلی پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:57  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کوآلای قهرمان


یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .

گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

 

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.

قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:47  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه پچ پچ

یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»

شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند.

شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.»

پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»

نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:40  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه کوتاه اسراف نمی کنم زنده بمانم

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:33  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه کوتاه مسواک شتره

یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.

تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»

مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»

شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»

مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»

شتره گفت: «منم نمی دونم!»

بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.

رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»

مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»

شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»

مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»

شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»

مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.

حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»

شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»

شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»

مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.

شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:28  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه درباره اتحاد

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند

جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم

۱ - دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید.
۲- با هم باشید همیشه
۳- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند مگر نه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.
۴- کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند.
و مامان پرنده گفت آفرین و آنها را در آغوش گرفت آنها را در آغوش گرفت آنها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:23  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه بره ابر سفید

یک بادبادک بود که دنبال دوست می‌گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.

یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.

بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره‌ها و دنباله‌هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه‌ی آسمان واسه خودش می‌چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ‏ور و آن‏ ور را نگاه می‌کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می‌کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.

یک‌هو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف می‌آمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره می‌کشید و می‌چرخید و جلو می‌آمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»

بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم... نم... نم... تو یه بادبادک ندیدی... دی... دی...»

بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»

باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کم‌کم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»

بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»

آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:17  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه خرگوش و لاکپشت

یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.

میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.

یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.

بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.

وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید

همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.

روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.

لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.

خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.

همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.

پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.

از اون طرف خرگوش با قدمهای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنم و چرتی بزنم وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره من خرگوشم وخیلی سریع هستم ولی او کند من حتما اونو میبرم.

خرگوش روی چمن ها دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد ولی لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد.

به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ولی خرگوش همچنان خواب بود مدتی کذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید و کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای حیوانهای دیگه دست تکون میداد

از اون طرف که خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نفطه شروع نگاه کرد که لاک پشت رو ببینه.

آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید برگشت وبه بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست تکون میده و متوجه شد که مسابقه رو باخته و پیروز این مسابقه لاکپشت هست.

خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده بوده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:9  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه کوتاه گرم تر از آتش


شب بود و روز بود. اهریمن پادشاه سرزمین تاریکی بود و هوشنگ، پادشاه سرزمین روشنایی.

اهریمن شب و روز فکر می کرد چه کند تا سرزمین روشنایی را به چنگ آورد و همه ی جهان را تاریک و سیاه کند. دیوان بسیاری به فرمان او بودند، امّا نمی توانستند بر انسان ها پیروز شوند. در شبی تیره و تار اهریمن همه ی دیوها را صدا کرد. آن ها در آسمان و دریای تاریکی به دور هم جمع شدند و اهریمن گفت: ما باید به سوی سرزمین روشنایی برویم، آدم ها را نابود کنیم تا همه ی جهان تاریک و سیاه شود، امّا چگونه، راه آن چیست؟ دیوها به هم نگاه کردند. آن ها حرف اهریمن را نفهمیدند. اهریمن خشمگین شد و با خود گفت: افسوس که دیوها نمی توانند فکر کنند! آن ها فقط گوش به فرمان هستند!

با صدای بلند به آن ها گفت: زمستان از راه می رسد. آدم ها در برابر سرما و یخ و بوران ناتوان هستند. جامه ی آن ها از برگ و پوست درختان است. برعکس شما دیوان، پوستی کلفت دارید و سخت ترین سرما شما را نمی لرزاند. با نخستین برف که روی زمین نشست به آدم ها حمله می کنیم.

دیوان خوش حال شدند. به آسمان پرواز کردند. مانند گلّه ای خفّاش به دنبال هم آمدند تا به بالای سر هوشنگ شاه و آدم ها رسیدند. نعره کشیدند. آدم ها چوب و سنگ و هرچه به دست آوردند برای جنگ برداشتند. اما چون اهریمن گفت تا نخستین برف ببارد به آدم ها حمله می کنیم، دیوها به دل تاریکی برگشتند.

هوشنگ شاه پیران و بزرگان هفت سرزمین را صدا زد. آن ‎ها آمدند. به دور هم نشستند و هوشنگ شاه گفت: بی گمان دیوها می خواهند در برف و سرمای زمستان به ما حمله کنند. چون می دانند ما در زمستان جامه ای گرم به تن نداریم و نمی توانیم در یخ و سرما با آن ها نبرد کنیم. پیران و بزرگان به لباس های خود که از برگ و پوست گیاهان و درختان بود نگاه کردند. آن ها به یاد آوردند که در هر زمستان زنان و کودکان بسیاری از سرما می مردند. هوشنگ شاه فرّه ی ایزدی خود را که برّه ای کوچک و سفید بود در بغل داشت و او را نوازش می کرد. بزرگان و پیران در حال فکر کردن رفتند. هوشنگ شاه به برّه گفت: سِپبدا، تو که فرّه ای ایزدی من هستی، تو که نشان خداوند در پیش من هستی، تو که در سختی ها یار و یاور من هستی، حال کمکم کن! چگونه جامه ای برای سپاهیان بسازم تا بتوانند با دیوها بجنگند؟ همان طور هوشنگ شاه سپبدا را ناز و نوازش می کرد، بر پوستش دست می کشید، پشم او را چنگ می زد و فکر می کرد. ناگهان فکری به سر او رسید. سپبدا را به صورتش چسباند و گرمی پوست او را احساس کرد. او را به بغلش فشار داد و بوسید. از جا بلند شد. فریاد کشید و گفت: همه ی مردان، جوانان، شکارچیان، سپاهیان آماده شوند! به شکار می رویم! مردان و زنان با تعجّب به او نگاه کردند. باز فریاد کشید و گفت: حتّی زنان و پیران هم به شکار می آیند، فقط پیرزنان در اینجا بمانند و نگهبان کودکان باشند!

به فرمان او صفی دور و دراز از زن و مرد، دختر و پسر، پیر و جوان راه افتاد و او گفت: هر جانوری که پوستی از مو یا پشم دارد شکار کنید، بشتابید!

یک گروه به جنگل، یک گروه به کوهستان، یک گروه به بیابان، یک گروه به دشت رفتند. فردا که خورشید طلوع کرد هر کسی یک یا دو شکار با خودش آورد. هوشنگ شاه هفت ببر و پلنگ شکار کرده بود. کوهی از شکار در برابر هوشنگ شاه بود. با چشمانی باز به آن ها خیره شد و گفت: اکنون پوست همه ی جانوارن را بکَنید! زنان و مردان نمی دانستند هوشنگ شاه چه فکری در سردارد. به جان جانوران افتادند و تا غروب خورشید پوست جانوران را کندند. هوشنگ شاه بالای سر آن ها بود و گفت: حال باید همان طور که از پوست و برگ درختان و گیاهان جامه درست می کنید، اکنون از پوست جانوران جامه بدوزید! همه شگفت زده شدند. به هوشنگ شاه و یکدیگر چشم دوختند. هوشنگ شاه، سپبدا را به بغلش گرفت. رفت و گفت: هر زمان که جامه ای دوختید آن را به پیش من بیاورید!

او در فکر بود. بادی تند می آمد و دیگر بر هیچ درختی برگ و بار نبود. بر قلّه ی کوه ها برف سفید نشست و دل هوشنگ شاه لرزید. هر تخته سنگی که از بالای کوهستان به ته درّه می غلتید و دانگ و دونگ صدا می کرد ترس به دل همه می ریخت و خیال می کردند دیوها می آیند. پس از چند روز نخستین پوستین را به پیش هوشنگ شاه بردند. او آن را به تنش کرد. شاد و خندان چشم به چشم سپبدا دوخت و گفت: من هم مانند تو پوستینی از پشم به تن دارم!

هنگامی که نخستین دانه های برف از آسمان می بارید همه ی زنان و مردان و کودکان جامه ای از پوست جانوران به تن داشتند. ناگهان صدای غرّش دیوها در آسمان پیچید. آن ها با تاریکی پیش آمدند. نگون دیو فرمانده ی آن ها بود. او دیوی گنده با دو کلّه و دندان هایی چون گراز بود، آن ها می غریدند و می آمدند. مردان و زنان با نیزه های بلند به دست و جامه های رنگ به رنگ به تن آماده ی جنگ بودند. نگون دیو و دیوها در آسمان ایستادند. آن ها به پوست خودشان و پوستینی که بر تن آدم ها بود خیره شدند. نگون دیو گفت: چه شده؟ آدمیان مانند ما شده اند؟

او به پوست خودش دست کشید. دیوی دیگر گفت: به این برف و سرما و کولاک آن ها آماده جنگ هستند! در زمستان های گذشته به لا به لای سنگ ها و ته غارها فرار می کردند! فریاد مردان بلند شد. آن ها نیزه ها را بالای سرشان تکان دادند و از دیوها خواستند تا پایین بیایند و بجنگند. تگون دیو که هنوز فکر می کرد آدم ها دیو شده اند، گفت: به تاریکی ها برگردیم! دیوها با دیوها جنگ نمی کنند. باید به اهریمن خبر دهیم. آن ها آماده ی جنگ هستند، در حالیکه ما فکر می کردیم به هر سو فرار می کنند.

نعره ای کشید، برگشت. دیوها هم به دنبال او مانند گلّه ای خفّاش به سوی تاریکی ها رفتند. مردان و زنان و کودکان شادی و پایکوبی کردند. هوشنگ شاه در حالیکه سپبدا را در بغل داشت و او را نوازش می کرد به مردان و زنان نگاه می کرد، لبخند زد و سپبدا را بوسید. آن سال از جنگ خبری نبود و مردان و زنان زمستان گرمی را پشت سر گذاشتند و آن ها نخستین انسان هایی بودند که لباسی از پوست به تن کردند....

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 12:4  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه عنکبوتی که پارچه می بافت

یه دهقان جوانی بود که اسمش یوساکو بود. یه روز یوساکو تو مزرعه سرگرم کار بود. دید که یه ماری برای گرفتن یه عنکبوت کمین کرده. یوساکو که جوون خیلی مهربونی بود، دلش برای عنکبوت سوخت.

با بیلی که در دست داشت به طرف مار دوید. مار فرار کرد و عنکبوت نجات پیدا کرد. بعد عنکبوت به میان علف ها رفت. اما قبل از اینکه ناپدید بشه، یه کمی صبر کرد و برای اینکه از یوساکو تشکر کنه، سرشو تکون داد.

چند روز بعد یوساکو توی خونش نشسته بود، که شتید یکی از بطرون اونو صدا می کنه.

آقای یوساکو آقای یوساکو

یوساکو رفت درو باز کرد.

دید یه دختر جوون و زیبا دم در ایستاده.

دختر گفت : شنیدم شما دنبال کسی می گردید. که براتون پارچه ببافه. اگه اجازه بدین من تو خونه سما زندگی می کنم و براتون پارچه می بافم.

یوساکو خیلی خوشحال شد چون مدتها بود که دنبتل یه بافنده می گشت. این بود که دختر رو به خونه برد و اتاق پارچه بافی رو به اون نشون داد.

همینکه یوساکو رفت. دختر پشت کارگاه بافندگی نشست و سرگرم کار شد.

غروب که سد یوساکو به اتاق پارچه بافی رفت تا ببینه دختر چقدر پارچه بافته. با تعجب دید که دختر هشت تخته پارچه بافته که با هر کدوم از اینا میشه یه دست لباس کیمونو دوخت.

عنکبوت

یوساکو که تا اونروز هیچ بافنده ای رو ندیده بود که توی یکروز این همه پارچه ببافه از دختر پرسید چطور این همه پارچه رو توی یکروز بافتی؟

دختر به جای جواب یه چیز عجیب به یوساکو گفت.

شما نباید از من چنین چیزی بپرسید. هیچ وقت هم نباید وقتی من مشغول کار هستم به این اتاق بیاین.

خب بچه ها اون دختر چه رازی داشت که دوست نداشت یوساکو از اون راز با خبر بشه و چطوری اون همه پارچه رو تو یه بافته بود و اصلا اون دختر کی بود.

چقدر این داستان را دوست داشتید؟

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:57  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه روزی به نام «سَده»

زمستان چون حمله ی هزاران دیو از راه می رسید. اولین برف از آسمان بر قله ی کوه ها نشست. زنان با عجله و نفس زنان کودکان را به غاری در دل کوهستان بردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود و سرمای گزنده، تن آن ها را می لرزاند.

هوشنگ شاه بر بالای تخته سنگی ایستاده بود و به زنان و مردان نگاه می کرد. سِپَندا، بره ی سفید و کوچکی در بغلش بود و آن را نوازش می کرد.

در دامنه ی کوهستان چند مرد با بچه خرسی که به سوی غار می رفت تا در آن جا بخوابد، جنگ می کردند. مردان می خواستند خرس را دور کنند و با نیزه به او حمله می کردند.

خرس، نعره می کشید و به این طرف و آن طرف می پرید. هوشنگ شاه فریاد کشید و گفت: غار خانه ی خرس است. بگذارید به خانه اش برود، ما باید فکری برای زمستان و سرما بکنیم!

مردان، خرس را رها کردند. او شتابان از کوه بالا رفت. با زنان و کودکان پا به غار گذاشت، سر و دمش را تکان داد و مانند کوهه ای برف در دل سیاه غار آب شد و دیگر کسی او را ندید.

هوشنگ شاه، به یاد پیرزنان و پیرمردان و کودکان و حتی زنان و مردانی بود که در زمستان گذشته از سرما و یخ و برف مردند. هر صبح که از راه می رسید. چند کودک و زن و مردِ یخ زده را به ته دره ای می بردند.

هوشنگ شاه در گوش سپبدا گفت: مرا یاری کن! تو که فرایزدی من هستی و خداوند تو را به یاری ام فرستاده، بگو در این زمستان بی رحم چگونه مردم را از مرگ دور کنم؟!

سپبدا، بخار و نفس های گرمش را به صورت او پاشید، از بغلش پرید و دوید. هوشنگ شاه به دنبال او از کوه پایین آمد. چند مرد هم به دنبال آن ها دویدند. سپبدا به سوی بیشه زاری پر از درخت و بوته های بلند رفت. هوشنگ شاه نیزه ی مردی را از دستش گرفت و از پی سپبدا دوید.

هوشنگ شاه به زمستان و یخ و برف و کولاک و کودکانی که از سرما می مردند. فکر می کرد و به دنبال سپبدا می رفت.

سپبدا دوان دوان از بیشه زار بیرون رفت. به کوهستانی رسید که پر از بوته های خشک بود. هوشنگ شاه نمی دانست سپبدا به کجا می رود و دنبال او می دوید.

ناگهان از میان بوته های خشک. ماری سیاه و دراز، سر درآورد. به سوی سپبدا آمد. سپبدا ترسید و فرار کرد. مار به دنبال او خزید. هوشنگ شاه فریادی کشید و نیزه را با همه ی قدرتش به طرف مار پرتاب کرد. مار فرار کرد. نیزه بر سنگ ها خورد. جرقه زد. هوشنگ شاه دید که جرقه در میان بوته ها پیچید و بوته ها آتش گرفتند.

هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوشش گرفت. او را بوسید تا ترس از او دور شود. یکباره چشمش به آتش افتاد. حال آتش مانند ماری پیچ و تاب می خورد و پیش می رفت. هوشنگ شاه شگفت زده شد و به سپبدا گفت: آتش از کجا آمد؟

به طرف نیزه رفت. آن را از میان سنگ ها برداشت. سپبدا سنگ ها را بو می کرد. کمی دورتر آتش خاموش شد. هوشنگ غرق در فکر بود. دوید. بوته های خشک را از این جا و آنجا آورد و روی سنگ ها ریخت. نیزه را بر سنگ ها کوبید. یک بار، دوبار، سه بار، ده بار، جرقه ای نزد.

هوشنگ شاه ناامید شد. سنگ ها را با نوک نیزه پاک کرد. این بار نیزه را محکم تر بر سنگ ها کوبید. عرق از سر و رویش می بارید. یک دفعه جرقه ای بلند شد و بوته ها آتش گرفتند. هوشنگ شاه از آتش دور شد. به آن خیره نگاه کرد. از شادی فریاد کشید. سپبدا را در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت: آتش!

بوته ها و چوب های خشک را بر روی آتش ریخت. شعله زبانه کشید. هوشنگ شاه از خوش حالی به دور آتش پایکوبی کرد.

سپبدا را در آغوش گرفت، او را بوسید و گفت: تو بهترین دوست من و مردم هفت سرزمین جهان هستی که پادشاهش هوشنگ شاه است!

تکه سنگ ها را برداشت. با بغلی پر از سنگ به میان زنان و مردان رفت. دستور داد بوته و هیزم بیاورند. سنگ ها را بر هم کوبید. نیزه را بر سنگ ها کوبید. سنگ ها جرقه زدند. جرقه به میان بوته ها پرید. بوته ها آتش گرفتند و مردان و زنان با تعجببه آتش، هوشنگ شاه و سپبدا چشم دوختند. هوشنگ شاه گفت: آتش! نام آتش در دهان یک یک زنان و مردان پیچید.

هوشنگ شاه با صدای بلند گفت: با آتش، کمر زمستان را می شکنیم، غار را پر از هیزم کنید! آتش هرگز نباید خاموش شود! تمام زمستان آتش را روشن نگه می داریم و از سرما و برف و کولاک ترسی نداریم!

مردان و زنان خوش حال شدند. بر روی آتش هیزم ریختند. به دور آن پایکوبی کردند با آنکه لباسشان از برگ و پوست درختان بود، اما آتش، سرما را از آن ها دور ساخت. همه هیاهو می کردند و آتش آتش می گفتند. هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوش گرفته از گرمای آتش سیر نمی شد. گفت: پس از این نام چنین روزی را سده می گذاریم و همیشه با آمدن چنین روزی جشن و پایکوبی بر پا می کنیم!

فریادِ زنان و مردان به آسمان رفت و از آن روز، جشن سده آغاز شد و آن نخستین روزی بود که انسان آتش را کشف کرد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:48  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کیومرث و اهریمن


یکی بود یکی نبود. کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.

روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.

دیوها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیوها چهار شاخ داشتند.

اهریمن گفت: من جهان را مانند شب تاریک می کنم!

کیومرث گفت: من جهان را مانند روز روشن می کنم.

اهریمن به دیوها گفت: باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید!

صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند.

آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیوها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.

دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مردها به جنگ دیوها رفتند و بچه ها مثل خرگوش ها فرار کردند.

اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غارها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.

کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود تاریکی را شکافت.

اسم گاو کیومرث، زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی بر همه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند.

دیوها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسوها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند. همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: دیوها با نعره ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند، حال باید آن ها نعره ی ما را بشنوند!

یکباره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. گنجشک ها جیک جیک کردند. طوفان هوهو کرد. باد زوزه کشید. زمین و آسمان پُر از غرش و فریاد و جیک جیک و هوهو و زوزو شد.

از آن سو شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیوها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت. دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی ها فرار می کردند.

هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شدو به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، و بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت.

اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد. خورشید، تاریکی را شکافت و بیرون آمد.

روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیواها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رفصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.

آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:45  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه کوتاه هدیه عمو نوروز

یکی بود یکی نبود

پیرزنی بود تک و تنها که از همه دنیا یک خونه کوچیک داشت توی حیاط خونه یک باغچه بود و توی باغچه یک درخت نارنج دیده می­شد، یک روز از روزهای آخر اسفند خاله پیرزن خونه­اش رو تمیز و مرتب کرد سفره هفت سین رو چید و یک دونه نارنج درشت و خشبو رو هم با دست از سر درخت کند. اومد کنار سفره گذاشت. اونوقت قشنگ­ترین لباسش را از صندوقچه بیرون آورد و پوشید، بعدهم نشست و رو چشم به راه عمو نوروز موند.

خاله پیرزن داشت کم کم خوابش می­گرفت که " تق تق"صدا در رو شنید، از جاش بلند شد و به طرف در دوید. پشت در عمو نوروز با یک شاخ گل همیشه بهار در دست داشت دید، عمو نوروز باهمون شال و کلاه پشمی و عبای بلند،‌ریش سفید و پشمکی لبخند می­زد.

اومد و تو کنار سفره­ی هفت سین نشست خاله پیرزن هم که از خوشحالی نمی­دونست باید چکار کنه ، هی پای می­ریخت و قیلیون برای عمو نوروز میورد.

عمو نوروز نگاهی به سفره­ی هفت سین انداخت، سیر، سماق، سنجد، سرکه، سیب، سمنو با یک سکه پول خیلی قشنگ کنار هم چیده شده بود، یک مرتبه چشم عمو به نارنج درشت و خشبو افتاد. خاله پیرزن فوری کارد و بشقاب آورد و نارنج گذاشت جلوی عمو، گفت: این هم عیدی شما و خندید.

عمو نوروز همین که کارد برداشت به پوست نارنج قاچ کنه؛ یک مرتبه پوست نارنج باز شد دخترکی ریزه و میزه از توی، اون بیرون پرید و گفت:

سلام، نارنجکم من ، تو دخترا تکم من ، زرنگو و زیرکم من، یک پری کوچکم من.

خاله پیرزن و عمو نوروز از دیدن دخترک آنقدر خوشحال شدن که نمی­دونستند چه کار کنند، اونها نارنجکو رو بغل کردن و بوسیدن، بعد هم به اون عیدی دادن، خاله پیرزن از پارچه­های مخملی که تو صندوقچه داشت فوری برای نارنجک لباس قشنگی دوخت و به تنش کرد. عمو نوروز هم شاخه گل همیشه بهار که با خودش اورده بود تو دست نارنجک گذاشت. گفت:

این یک گل همیشه بهار اون رو ببر توی باغچه حیاط کنار درخت نارنج بکار.

خلاصه عمو نوروز باید می­رفت و بهار با خودش به همه جا می­برد. این بود که از خاله پیرزن و نارنجک خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن اون با خودش گفت: چقدر خوب شد که این بار موقع اومدن عمو نوروز خوابم نبرد، من اونو رو دیدم به آرزویی که داشتم رسیدم. درست که من هنوز یک پیرزنم اما با داشتن دخترکی باانمک مثل نارنجک دیگه احساس پیری و تنهایی نمی­کنم. اون این رو گفت و به طرف باغچه حیاطش دوید. تا به کمک نارنجک گل همیشه بهار تو باغچه­ی خونش به کاره تا با دیدنش همیشه یاد عمو نوروز بیفته.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:41  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه کوتاه آفتاب نترس

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. صبح شده بود، خورشید آرام ارام از پشت کوه­های مشرق بیرون اومد. توی باغچه از پشت بوته­هایی گل رز یکی یکی باز شدن به خورشید سلام کردند، اما یکی از غنچه­ها پشت برگ­ها پنهون شده بود، غنچه کوچلو خیال نداشت باز بشه.

بوته گل سرخ با مهربانی گفت: چرا باز نمی­شی غنچه­ی عزیزم، غنچه گفت: می­ترسم. بوته گل سرخ با تعجب پرسید: می­ترسی از چی می­ترسی.

غنچه جواب داد از نگاه­های گرم خورشید می­ترسم گلبرگهامو بسوزونه، گل سرخ با خنده گفت: نه نترس آفتاب گل برگهای تو رو نمی­سوزونه، خورشید تو رو دوست داره، دلش می­خواد تو هم مثل خواهر و برادرت به روش باز بشی، بهش لبخند بزنی، غنچه گفت: من نمی­خوام باز بشم، بوته­ی گل سرخ ناراحت شد، پرسید: آخه چرا، می­دونی اگر باز نشی همونجا پزمرده میشی، خودم می­دونم اما می­ترسم، اونقدر ترسو نباش منم وقتی می­خواستم باز بشم می­ترسیدم.وقتی زیبایی­های دنیار و دیدم ترس از یادم رفت، دلت نمی­خواد ببینی دنیا چقدر قشنگه، خورشید چقدر مهربونه. چرا دلم می­خواد اما خب دیگه: زود باش، باز شو...

بوته گل سرخ گفت: نه حالا دیگه دیر شده بهتره باز نشی این وقت روز سر ظهر هوا داغ اگر هم باز بشی خیلی زود پژمرده میشی.

غنچه که تازه خودشو راضی کرده بود که بشکفه با تعجب پرسید: پس چرا غنچه­های دیگه باز شدن. بوته گل سرخ گفت: اونها صبح زود وقتی که هوا انقدر گرم نبود و خنک بود، بازشدن. حالا اونا به گرما عادت کردن اما تو که عادت نداری همونجا پشت برگ­ها بمون تا خورشید به طرف ، مغرب بره، هوا خنکتر شود، اونوقت بازشو تو باید اولین سلامت به ماه بکنی غنچه قبول کرد، پشت برگه­ها موند. وقتی خورشید داشت پشت کوه­های مغرب پنهان می­شد بوته گل سرخ به غنچه­اش گفت: حالا وقتشه شجاع باش، بازشو، یادت باشه م.وقع بازشدن هم لبخند بزنی تا قشنگ­تر بشی. غنچه خودشو از پشت برگ­ها بیرون کشید، شروع کرد به باز شدن یکی یکی کاسبرگاش باز کرد بعد آرام آرام. گلبرگ­های لطیفشو یکی اونو پهن کرد. دیگه ماه در اومده بوده توی آسمون درخشید بوته­ی گل سرخ بخند گل قشنگ با لبخند غنچه حالا که یک گل سرخ هم خندند ما هم خندید با صبح روز بعد وقتی خورشید از پشت کوه­های مشرق بیرون میومدم اولین گلی که دید اون سلام کرد. گل قشنگم

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:37  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه شلغم پر برکت

روزی روزگاری پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچیکشان توی مزرعه­ای زندگی می­کردن. پیرمرد هر سال تو مزرعه­اش توی مزرعه­اش یک چیزی کاشت. یک سال سیب زمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و امسال م تصمیم گرفت شلغم بکار. پیرمرد و پیرزن نوه­هاش.ن مثل هر سال زمین آماده کردن تخم شلغم پاشیدن، چیزی نگذشت که مزرعه سر سبز شد، شلغم­ها بزرگ و بزرگتر شدن. یک روز پیرزن هوس کرد آش شلغم بپزه، پیرمرد گفت:

خانم حالا برات یک شلغم رسیده میارم.

پیرمرد به مزرعه رفت، شلغم انتخاب کرد و برگ­های شلغم را گرفت کشید. اما شلغم بیرون نیومود. آی شلغمک، آی شیرینک بیا بیا بیرون، بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با یک تکون با دو تکون بیرون بیا . بیا. اما بازم شلغمه بیرون نیومد.

پیرمرد، زنشو صدا کرد گفت:

بیا ، بیا کمک کن این شلغمک بیرن نمیاد.

پیرمرد برگ­های شلغمو گرفت و پیرزن شال کمر پیرمرد و با هم کثیرن یک صدا خوندن:

بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا، اما فایده نداشت.

شلغم از خاک در نیومد و نیومد، پیرزن نوهاشو صدا زد گفت:

پسرم ، دخترکم بیاین کمک کنید. شلغم از خاک بیرون نمیاد...

آره بچه­ها، این دفعه نوه­های پیرمرد و پیرزن هم به کمک اومدن.

پیرمرد برگ­های شلغم گرفت، پیرزن شال کمر پیرمرد، پسرک دامن مادربزرگش، دخترکم هم گوشه کت برادرش گرفت و دوباره کشیدن یک صدا خوندن:

بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا....

اما شلغم بازم از جاش تکون نخورد که نخورد.

سگ پیرمرد کنار دیوار دراز کشیده بود صدای اونها رو می­شنید دویید، دویید اومد کمک کنه. سگم دامن دخترک گرفت کشیدن کشیدن کشیدن یک صدا خوندن:

بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا

اما بچه­ها بازهم شلغم از دل خاک بیرون نیومدن گربه پیرمرد و پیرزن داشت روی بام بازی می-کرد او پشت دودکش اونها رو دید دویید اومد به کمکشون گربه هم دم سگ گرفت همه با هم کشیدن، یک صدا خوندن:

بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا....

اما بازهم شلغم از خاک بیرون در نیومد. م.ش کوچلو که لونه­اش توی مزرعه بود با این همه سر و صدا اومد بیرون گفت: منم اومدم. موش دم گربه گربه گرفت، گربه دم سگ، سگ دامن دخترک، دخترک کت برادرشو، پسرهم دامن مادربزرگ، پیرزن هم شال کمر پدربزرگ گرفت... باهم دوباره کشیدن یک صدا خوندن:

بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا...

و شلغم بلاخره از خاک در اومدن. از اون طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک، دختر، سگ و گربه و موش افتادن زمین...

اما وقتی چشمشون به شلغم افتاد از خوشحالی فریاد کشیدن:

وای چه شلغمی، چه شیرنیکی، چقدر بزرگه... به به...

زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنید. سرکله همسایه پیرزن و پیرمرد هم پیدا شد. همه از دیدن شلغمی به اون بزرگی تعجب کرده بودن. اون روز پیرزن یک دیگ بزرگ آش شلغم پخت.

اوم چه آش خوشمزه­ای ، آش با شلغم پر برکت...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:34  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه چشمه زلال

یکی بود یکی نبود وسط یک جنگل سر سبز چشمه زلال و زیبایی بود یک روز خیلی گرم طاووسی کنار چشه اومد تا از آب چشمه بنوشد، اما همینکه خم شد، با تعجب به آب نگاه کرد، گثت وای خدای من عجب پری زیبایی توی آب نشسته چه چشم­های قشنگی، چه پرهای رنگارنگی از اون روز به بعد طاووس هر روز کنار چشمه میومد و ساعت­ها به پری زیبا که توی آب دیده بود نگاه می­کرد پری زیبا رو ندید، با ناراحتی از چشمه پرسید ای چشمه مهربون به من بگو چه کسی پری قشنگ منو از آب دزدیده، چشمه آهی کشید و گفت: ببین من چقدر کثیف شدم. پری توی آب تیره خیلی دلش می­گیره، طاووس با خودش گفت:

اون کیه که می­خواد که چشمه کثیف باشه اون کیه که می­خواد پری قشنگ من قهر کنه از اینجا بره، بعد طاووس با خودش نقشه­ای کشید، اون تصمیم گرفت کنار چشمه پشت سبزها قایم بشه تا ببینم چه کسی چشمه رو کثیف می­کنه، هوا تاریک شده بود که طاووس سنجاب نقاش رو دید که از روی درخت پایین پریید کاغذها مچاله شده رو توی آب ریخت بعد قلم موهای رنگی رو یکی یکی توی آب چشممه شست طاووس تا اون دید جلو اومد گفت: سنجاب نقاش هیچ می­دونی با پری قشنگ من چکار کردی، سنجاب گفت پری دیگه کیه پری چشمه. من پری ها رو حتی تو خواب ندیدم چه برسه به آب ، پری هر روز توی چشمه بود من هر روز باهاش حرف می­زدم و با پرهای رنگین چشم­های زیبا، اون تاج خوشکلش نگاه می­کردم.

سنجاب لبخند زد و گفت: طاووس عزیز من به تو قول می­دهم دیگه هیچ وقت چشمه رو کثیف نکنم تا تو هر روز اون پری توی آب ببینی اما از تو می­خوام به من اجازه بدی عکستو بکشم، طاووس گفت: این که خیلی خوبه... سنجاب نقاش رفت بالای درخت، کاغذ و رنگش اورد شروع کرد به کشیدن نقاشی از طاووس. وقتی کار سنجاب تموم شد نقاشی به طاووس نشون داد.

طاووس با تعجب به نقاشی نگاه کرد گفت: سنجاب عزیز مگه تو هم پری منو دیده بودی، سنجاب نقاش لبخندی زد و گفت: من فقط یک پری دیدم، اون پری کسی که کنارم نشسته و منم اونو نقاشی کردم

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:31  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه کوتاه شاهین و کبوتر

صبح یک روزی در اردیبهشت ماه شاهین که در شهر یزد زندگی می کرد در زنگ تفریح اول به مدرسه رسید، معلم از او علت دیر رسیدنش را پرسید و شاهین با جزئیات داستان را برای معلمش تعریف کرد، پس از زنگ تفریح معلم وارد کلاس شد و از شاهین خواست داستان دیر آمدنش را برای همکلاسی هایش تعریف کند تا بیشتر در این باره صحبت کنند.

شاهین گفت: صبح در راه آمدن به مدرسه بودم که کبوتری با تنی سفید و سر و دمی مشکی، بی حال در کنار باغچه روبروی خانه مان روی زمین کم حرکت افتاده بود، می خواستم به کبوتر کمک کنم اما مطمئن بود مدرسه ام دیر می شود اما اگر من به کبوتر کمک نمی کردم قطعا کبوتر زنده نمی ماند. کبوتر را برداشتم و به خانه بردم، تکه آدامسی به نوک کبوتر چسبیده بود که نه می گذاشت نفس بکشد و نه بتواند غذا بخورد، مادرم تا کبوتر را در این وضعیت دید سریعا با یک تکه چوب کبریت، تکه های آدامس را از دهان کبوتر خارج کرد و از من خواست تا مقداری آب در گلوی کبوتر بریزم و مقداری از گندم هایی که پشت پنجره می ریزیم برایش داخل آب بریزم تا نرم شود و بتوانیم داخل گلوی کبوتر قرار بدیم.

پس از نیم ساعت کبوتر که توانسته بود نفس بکشد مقداری از گندم های نرم شده را خرد. مادرم که مطمئن شده بود کبوتر حالش بهتر است، تکه های دیگر آدامس روی بدن کبوتر را با آب شست و او را به همراه آب و گندم در بالکن قرار داد. کبوترمان پس از چند دقیقه روی میله های بالکن پرید و پس از آن پرواز کرد روی پشت بام خانه روبرویی نشست پس از آن پرواز کرد و رفت.

معلم از شاهین تشکر کرد که وقت خود را صرف کمک به یک پرنده کرده و توانسته آن را از مرگ حتمی نجات دهد. معلم از بچه ها خواست اگر کسی خاطره ای مشابه شاهین دارد برای کلاس تعریف کند. چند تا از بچه ها داوطلب شدند:

فرهاد داستانی از سفرشان به جنوب کشور و نجات یک لاک پشت را این چنین تعریف کرد: در حال غواصی در خلیج فارس بودیم که مسئول غواص ها یک لاک پشت تقریبا بزرگ را به سمت کشتی هدایت کرد و از ما خواست که لاک پشت را به داخل کشتی بیاوریم، طول لاک پشت تقریبا اندازه یک نان بربری بود، مسئول کشتی ما گفت حداقل ۲۰ سال سن دارد. مقداری نخ، پارچه و پلاستیک به گردن و دست و پاهای لاک پشت چسبیده بود، ما پس از تمیز کردن لاک پشت دوباره آن را به درون آب برگرداندیم، ولی قبل از این کار همگی با لاک پشت یک عکس یادگاری هم گرفتیم.

داریوش: داریوش از سفر عید امسالشان به شمال گفت که یک پلاستیکی دور گردن یک مرغ دریایی گیر کرده بود، اما مردم وقتی که میخواستند به مرغ دریایی نزدیک شوند و پلاستیک را از گردنش خارج کنند پرواز می کرد و می رفت چند متر آن طرف تر می نشست. به همین دلی نتوانستیم کمکی به مرغ دریایی بکنیم سپس معلم از بچه ها خواست حدس بزنند مرغ دریایی الان زنده است یا خیر، حدس ما چی هست؟ مرغ دریایی زنده است یا مرده؟

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:27  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه کوتاه کفاش و سه کوچولو

کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی رو می­دوخت و تعمیر می­کرد. اما مشتری زیادی نداشت. چون چندتا کفاش دیگه هم بودند که خیلی از کارشون تعریف می­کردند به همین دلیل مردم از اونا کفش می­خریدن. همسر کفاش از این بابت خیلی ناراحت بود و می­گفت: تو هم از کار خودت تعریف کن تا مشتریای زیادی داشته باشی. اما کفاش جواب می­داد: کارخوب کردن که دیگه تعریف نداره. روزها می­گذشت مشتریای مرد کفاش. کم و کمتر می­شدن تا اینکه هیچکس به مغازه­ی کفاشی اون نمی­اومد مرد بیکار شده بود. روزها کنار پنجره دکانش می­شست و بیرون نگاه می­کرد. یک روز کفاش سه نفر دید که قد خیلی کوتاهی داشتن اونا لباسهای عجیب و غریبی پوشیده بودن. کفاش با تعجب به اونا نگاه کرد. سه تا کوچلو بازی می­کردن و از این طرف به اون طرف می­دویدن. با اینکه هوا خیلی سرد بود و معلوم بود مردای کوچیکم از سرما یخ زدن اما با این حال شاد بودن، اونا گاه گاهی به پای خودشون نگاهی می­کردن و دوباره بازم سرگرم بازیشون می­شدن در این موقع چشم کفاش به پاهای برهنه اونا افتاد. اونا کفش نداشتن. مرد کفاش ناراحت شد و دلش سوخت تصمیم گرفت برای اونها کفش بدوزه اما اندازه پاشون نمی­دونست. پس اونا رو صدا کرد ولی اونا از صدا ترسیدن و پا به فرار گذاشتن . کفاش از اینکه اونها رو ترسونده بود ناراحت شده و به دنبال اونها رفت تا ببینه کجا رفتن.

اما اونها ناپدید شده بودن، ناگهان چشمش به جای پای اونها افتاد، خوشحال شد و جا پاها رو اندازه گرفت و به مغازه رفت و شروع به کار کرد.

دو روز طول کشید تا کفشها آماده شد.روز سوم کفشها کنار بوته گل سرخ در جلوی مغازش گذاشت.سه تا کوچلو اومدن به اطراف خودشون نگاه کردن و دوباره مشغول بازی شدن. یکی از اونها کفشو دید و فریادی زد و دو نفر دیگر هم باخبر کرد. سه تا مرد کوچلو کفش­ها رو پوشیدن و با خوشحالی دویدن. اما کفشها بزرگ بود و باعث می­شد که اونها زمین بخورن. اونها غمگین شدن کفش­ها رو بیرون اوردن و به یک کناری انداختن. کفاش تعجب کرد و اونا رو صدا کرد تا اندازه­ی دقیق پاهاشون بگیره اما اونا دوباره ترسیدن و فرار کردن. مرد کفاش رفت و کفش ­ها رو برداشت و به مغازه اومد و شروع کرد به دوختن کفش­های به اندازه یک انگشت. دو روز بعد کفشها آماده شد. دوباره اونها رو تو باغچه گذاشت و منتظر موند سرکله سه کوچلو دوباره پیدا شد اونها تا کفشها رو دیدن با خوشحالی کفش­ها رو به پاشون کردن. کفشا ئرست اندازه پاشون بود اونها تا عصر دوییدن و بازی کردن. روز بعد مرد کفاش صدایی شنید که در شهر فریاد می­زد:

آی مردم یک لنگه کفش ابریشمی شاهزاده خانم گم شده هرکس بتونه کفشی بدوزه که کاملا شبیه اون باشه یک کیسه پول طلا جایزه خواهد گرفت.

مرد کفاش وقتی این حرفو شنید خوشحال شد و پیش خودش فکر کرد که حتما می­تونه اون کفش بدوزه؛ اون به طرف قصر راه افتاد وقتی به قصر رسید اندازه پای شاهزاده خانم گرفت و به اون قول داد که خیلی زود کفششو بدوزه برگشت و مشغول کار شد تا نیمه­های شب کارش تموم شد خواست استراحتی بکنه که خیلی زود خوابش برد. از بخت بد اون شب دزدا به مغازه­ی اون اومدن و تموم کفش­ها رو دزدین صبح روز بعد وقتی کفاش از خواب بیدار شد و به سراغ کفش شاهزاده خانم رفت. دید که کفشی در کار نیست و فهمید چه اتفاقی افتاده از ناراحتی ناله­ای کرد و با خودش گفت:

ای بابا حالا من چطوری می­تونم به قولی که دادم عمل کنم.اَه...

در این فکر بود که صدایی از کنار پنجره شنید؛ سه تا کوچولو بودن که به کفاش نگاه می­کردن.

یکی از اونها گفت: ای کفاش مهربون ما رو به مغازت ببر وسیله­های کار کفاشی به ما نشون بده. خودتم با خیال راحت استراحت کن ما همه چیز درست می­کنیم. مرد کفاش تعجب کرد. ولی بعدش قبول کرد سه تا کوچلو خیلی زود به مغازه رفتن و مشغول کار شدن. تا بعد از ظهر هم یک کفش خیلی زیبا دوختن. کفاش خیلی خوشحال شد گفت:

هههههـه....من چطور می­تونم از شما تشکر کنم. تو برای ما کفشای خیلی خوبی دوختی پای ما رو از سرما نجات دادی... ما هم باید این کار تو رو جبران می­کردیم. حالا زود این کفش­ها رو به قصر ببر و به شاهزاده خانم بده که منتظرته .بدو بدو... برو...

مرد بار دیگه از اونا تشکر کرد. با کفش به طرف قصر رفت. تمام کفاش­های شهر اونجا بودن هر کدوم یک کفش برای شاهزاده خانم دوخته بودن اما شاهزاده خانم هیچکدوم اونا رو نپسندید سرانجام نوبت مرد کفاش شده بود و کفش به پای شاهزاده خانم کرد.کفش درست اندازه­ی پای شاهزاده خانم بود. شاهزاده خانم از خوشجالی فریاد کشید: آه خدایمن عجب کفش خوشکلیه...حالا شاه وقتی خوشحالی دخترشو دید به کفاش گفت: آفرین تو کفاش بسیار ماهری هستی از این به بعد تو کفاش مخصوص خانواده­ی پادشاه خواهی بود.و بعد هم دستور داد تا به کفاش یک کیسه پول و طلا بدن. کفاش خیلی خوشجال شده بود. اون دوست داشت یکبار دیگه اون سه تا کوچلو رو ببینه و از اونا تشکر کنه. چون اونا باعث خوشبختی اون شده بودن اما دیگه هرگز اون سه تا کوچلو ندید ولی هیچوقتم مهربونی اون سه تا رو فراموش نکرد...

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:23  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه درس طوطی ها

یک بازرگان بود که یک طوطی سخنگو داشت، طوطی همیشه با حرف های خود بازرگان را سرگرمی می‌کرد ؛ این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و می‌خواست به هندوستان برود. وقتی بازرگان برای حرکت آماده شد از اهل خانه و از غلام و کنیزی که داشت پرسید:

برای شما چه سوغاتی بیاورم؟

هر یک هر چه می‌خواستند گفتند، یکی شال کشمیری خواست، یکی طاووس خواست، یکی شانه عاج خواست، یکی تنگ شکر خواست، یکی معجون دارو خواست، همچنین هر یک سفارشی می‌دادند ؛ هل ، دارچین ، زنجبیل ، فلفل. بازرگان همه را یادداشت کرد. برای خداحافظی پیش طوطی رفت و پرسید:

تو از هند چه می‌خواهی؟

طوطی گفت:

من سلامت شما را می‌خواهم و هیچ ارمغانی و هدیه‌ای هم نمیخواهم ولی شنیده‌ام در هندوستان طوطی ها بسیارند و آرزوی من این است که وقتی به هندوستان رسیدی و از جنگل های سبز و خرّم طوطیان دیدن کردی سلام مرا به ایشان برسانی و بگویی : «طوطی من از شما راهنمایی می‌خواهد و پیغام داده است که شرط دوستی این است که از من یادی بکنید، من هم می‌خواه مثل شما خوشحال باشم -کی روا باشد که من در بند سخت … گر شما در سبزگاری بر درخت-»

همین پیغام مرا برسان و جواب آن را بیاور، دیگر چیزی نمی‌خواهم.

مرد بازرگان خواهش طوطی را هم پذیرفت و آن را یادداشت کرد و قول داد که پیغام او را برساند و جواب طوطیان هند را بیاورد.

وقتی بازرگان به هندوستان رسید روزی سوار بر اسب برای تماشا به جنگل رفت و چند طوطی خوش رنگ و خوش آوازی را دید که در سبزه ها و روی درختان به شادمانی پرواز می‌کنند، بازگان به یاد پیغام طوطی افتاد، اسب خود را نگه داشت و طوطیان را صدا زد و پیغام را رسانید و پرسید:

چه جوابی به طوطی خودم بدهم؟

همین که حرف او به پایان رسید یکی از طوطی ها بر خود لرزید و از بالای درخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. طوطی های دیگر هم ساکت شدند و هیچ جواب ندادن! مرد بازرگان تعجب کرد و برای اینکه پیغامی از آنها بگیرد دوباره گفت:

ای طوطیان آخر طوطی من هم از جنس شماست و منتظر جواب شماست، جوابی به پیغام او بدهید.

باز هم یک طوطی دیگر بر خود لرزید و از درخت افتاد و باقی طوطیان هم ساکت ماندند و هیچ نگفتند. بازرگان از این کار پشیمان شد و در دل خود را سرزنش کرد و گفت:

عجب کاری کردم! شرح غم طوطی را گفتم و باعث مرگ این طوطی ها شدم؛ من که نمی‌دانستم، شاید این طوطی ها با طوطی من خویشی دارند. از فراق و یاد او بیهوش شدند و از غم او حرف زدن از یادشان رفته است.

ولی کار از کار گذشته بود. ناچار بازرگان با تأسف بسیار از آنجا گذشت. بعد از گردش و سفر خرید و فروش های خود را انجام داد و با سود فراوان و سوغاتی هایی که خریده بود به شهر برگشت و ارمغان ها را به نزدیکان و اهل خانه بخشید و به دیدار طوطی خود رفت.

طوطی گفت:

ای دوست عزیز برای همه ارمغانی آوردی، خبر خوشی که قرار بود برای من بیاوری کو؟ با طوطی ها چه گفتی و آنها چه جواب دادند؟

بازرگان گفت:

ای طوطی عزیز! من پیغام تو را رساندم اما ا این کار پشیمان شدم، اگر می‌دانستم این طور می‌شود از رساندن پیغام می‌گذشتم چون آنها از حرف های من غمگین شدند و هیچ جوابی هم ندادند.

طوطی گفت:

این که نمی‌شود، من طوطی هارا می‌شناسم، غیر ممکن است جواب ندهند. طوطی از آدم ها باصفاتر و باوفاترند. اگر پیغام مرا رسانده باشی حتماً جواب داده‌اند.

بازرگان گفت:

همین است که گفتم ولی بهتر است از این مطلب بگذریم، در عوض هر چه دلت می‌خواهد برایت فراهم می‌کنم.

طوطی گفت:

من دیگر هیچ نمیخواهم جز اینکه می‌خواهم بدانم طوطی ها وقتی پیغام مرا شنیدند چه گفتند و چه کردند؟

بازرگان گفت:

حالا که اصرار داری بدان که طوطی های اصلاً حرفی نزدند ولی وقتی پیغام تو را رساندم و شکایت های تورا گفتم و شعرت را برایشان خواندم یکی از طوطی های هند بعد از شنیدن پیغام تو حالش دگرگون شد از بسیاری اندوه بر خود لرزید و از شاخ به زمین افتاد و دیگران هم هیچ نگفتند. ناچار دوباره حرف خود را تکرار کردم و جواب خواستم. باز هم یکی دیگر از طوطیان بیهوش شد و بر زمین افتاد، وقتی دیدم جواب نمی‌دهند از کار خود پشیمان شدم که باعث مرگ آن طوطی شدم.من نمی‌دانم ولی این را می‌دانم که هیچ یک حرفی نزدند که چیزی از آن فهمیده شود.

همین که حرف بازرگان به اینجا رسید طوطی از کار همنوعان خود آگاه شد او هم جیغ کشید و بر خود لرزید و بیهوش شد و در قفس افتاد.

بازرگان از دیدن این منظره بیشتر غمگین شد و نمی‌دانست چه شده ولی در هر حال طوطی مرده بود و غم و غصه بازرگان بی نتیجه بود. ناچار بازرگان در قفس را باز کرد و دید اثری از زندگی در طوطی نیست، بند از پایش باز کرد و طوطی را روی علف ها انداخت و از این پیام و نتیجه آن پشیمان و غمگین بود.

اما بشنوید از طوطی!!

طوطی همین که خود را از قفس آزاد یافت زود پر و بال زد و پرواز کرد و بر شاخ درخت نشست. بازرگان از این وضع دچار تعجب شد، سر بالا کرد و از طوطی پرسید:

این چه حالیست که می‌بینم؟ چرا اینطور شد؟ حالا که بالای درخت هستی و هر وقت که میخواهی میتوانی پرواز کنی باید من هم بفهمم که این نیرنگ را از کجا یاد گرفتی، من پیغام را به تو رساندم پس تو هم باید راست بگویی.

طوطی گفت:

بله! شما آدمها از نصیحت پند نمی‌گیرید، از آن همه گفتار ها که می‌شنوید و در کتاب ها می‌خوانید بهره نمی‌برید، ولی ما طوطی ها زبان عمل را از زبان حرف بهتر می‌فهمیم و پند می‌گیریم. چون مرد خوبی هستی و پیغام مرا درست رساندی و جواب مرا درست آوردی من هم به تو راست می‌گویم. من در پیغام خود شرح گفتاری را گفتم و راه چاره را از طوطیان هند خواستم. آنها هم به من درس عملی دادند؛ یکی اینکه همه سکوت کردند و به من فهماندند که علت گرفتاری من شیرین زبانی من است و راه چاره را در سکوت دانستند، دیگر اینکه یکی دوتا از طوطیان بیهوش شدند و این هم جواب بود و درس عملی بود. آنها گفتند : «تا دانه باشی مرغ تورا می‌خورد؛ تا شکار باشی شکارچی ها قصد تو می‌کنند ، حالا که چنگ و دندان نداری و در قفس گرفتاری باید بی فایده باشی و افتاده باشی و بی زبان و بیهوش و ناتوان تا طمع از تو ببرند و آن وقت آزاد می‌شوی». طاووس از زیبایی خود در بند است و طوطی از زیبایی خود و زیبایی و شیرین زبانی بلای جان من بود، طوطیان هند به من گفتند:

« باید خاموش باشی و هیچ باشی …. تا دوباره زنده شوی و آزاد باشی»

این درس عملی بود که به من دادند، حالا می‌بینی که من هم آن را عمل کردم و اکنون آزادم.

طوطی این را گفت و پرواز کرد و رفت….

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  جمعه 31 خرداد 1398ÓÇÚÊ 11:17  ÊæÓØ رادیوکودک