یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی دشت بزرگ و سرسبزی که خیلی قشنگ بود چوپونی با گلش زندگی میکرد.بع بع بعبع بع بع
توی این گله بزغالهای بود به نام آتیش پاره. آتیش پاره خیلی شلوغ بود. همیشه یا از عقب گله بود یا از جدا هرچه مادر اتیش پاره میگفت: تو خیلی کوچیکی کم سنی تو دشت گرگ فراون یکبار تو رو میبره و میخوره انقدر تو بازیگوشی نکن، عقب و جلو نرو بیفایده بو آتیش پاره به این حرفا گوش نمیداد. تنها جایی که نمیرفت آسمون بود. آتیش پاره هر شب می رفت روی سنگ چین کنار رودخونه به آسمون نگاه میکرد. آخه آتیش پاره خیلی ستارهها رو دوست داشت. مادرش میگفت: بزغاله جون آخرش این ستارهها کار دستت میدن. بیا از سنگ چین پایین؛ بیا پایین پیش خودم بخواب.
آتیش پاره گفت: نه من همین بالا ازهمه جا بهتره
مادرش یک نگاه بهش کرد و دوباره گفت: پس اگه یک روزی اسیر گرگا شدی یادت باشه که گریه و زاری نکنی اگر از تو پرسیدن با ستاره ها چکار داری چرا باهاشون حرف میزنی بگو. یک بز بزرگ از ستارهها افتاد زمین. صداش میزنم تا بیان ببرنش آتیشپاره بگی نگی به حرفای مامانش گوش داد . اما اونقدر عاشق ستارهها بود که حواسش سر جاش نبود و دائم ستارهها رو صدا میزد میگفت: ستارهها بیاین پایین روی زمین. تو یکی از این شبا که آتیش پاره داشت با ستارهها حرف میزد گرگ ناقلا صدای درد دل آتیش پاره رو شنید خاله گرگه با خودش گفت:این بزغاله خیلی نادن و ساده است، باید شکارش کنم؟
آتیش پاره یکدفعه یک صدایی شنید: آتیش پاره بدو بیا پیش خاله؟آتیش پاره پایین صخره دوتا چیز نورانی دید دوتا ستارهی زیبا. با خوشحالی گفت: شما ستارهاید . خاله گرگه که صداشو به نازکی صدای موش کرده بود گفت: بله جونم من خاله ستارهام یک عالمه خبرای خوب از آسمون دارم. بیا منو بردار تا برات بگم اون بالا چه خبره آتیش پاره خیلی خوشحال شد. جلو رفت که ستارهها رو برداره. اما ستارهها اونو از روی زمین برداشتن نگو اون ستارهها چشمای خاله گرگه بودن.
آتیش پاره فرصت نکرد داد بزنه یا از سگای گله کمک بخواد. وقتی به خودش اومد دید توی غار تاریک خاله گرگه است.
خاله گرگه اتیش پاره رو برداشت و نگاهی کرد که سه لقمهاش کنه که خودشو دو تا بچههاش بخورنش. اما هرچی نگاه کرد دید یک لقمه بیشتر نمیشه. خاله گرگه یک فکری کرد. اینجا بمون علف بخور تا چاق بشی اندازهی الاغ که شدی میخوریمت.
چند روز گذشت؛ خاله گرگه هر روز به صحرا میرفت و یک بغل علف میچید. آتیش پاره بیچاره هم مجبور علفا رو بخوره تا چاق بشه. یک روز موقوع علف خوردن با خودش گفت ااا کاش اسمون نبود که عاشق ستارهها بشم.خاله گرگه صداشو شنید گفت: حالا بگو ببینم چرا ستارهها رو صدا میزدی؟هان؟ با اونا چکار داشتی؟
آتیش پاره یکدفعه یاد هوای مامانش افتاد.برای همین گفت: خاله گرگه جوون من ، من با ستارهها کار واجبی داشتم. آخه یک بز خیلی بزرگ از ستارهها افتاده بود روی زمین. اونا صدا میزدم که بیان بزشونو ببرن. خاله گرگه که اب دهنش راه افتاده بود زد تو سرشو گفت: بزغالهی عزیز پس چرا اینو زودتر نگفتی؟ حالا بگو ببینم بز ستارهای کجاست؟
من خیلی زود میفرستمش به آسمون. آتیش پاره با ترس و لرز گفت: خاله گرگه جون حتی نمی تونم بگم. باید شب باهم بریم تا جای ستاره رو نشونت بدم. شب وقتی همه جا تاریک شد. خاله گرگه و آتیش پاره از غار اومدن بیرون...رفتن رفتن تا نزدیک سنگ چین کنار رودخونه. خاله گرگه که بوی گوشت به دماغش خورده بود ترس از یادش رفت. آتیش پاره خاله گرگه رو به کنارگودالی برد و یواش گفت: اینم بز ستارهای. خاله گرگه دستشو دراز کرد دید به به چه گرم و نرم خواست که اونو به دندون بگیره سگ گله که توی چاله بود پرید و دم خاله گرگه رو محکم گاز گرفت. سگ بکش خاله گرگه بکش. عاقبت دم خاله گرگه کنده شد. خاله گرگه درحالی که فریاد میزد گفت: بز ستارهای نخواستم. نخواستم و با دم بریده رفت.
آتیش پاره رفت پیش مامان مهربونش. بهش گفت: مامان جون مامان جون از این به بعد به حرفات گوش میدم. قول میدم دست از بازیگوشیم بردارم از اون به بعد آتیش پاره بزغاله حرف شنویی شده بود و دیگه گول گرگا رو نخورد.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....
نظرات شما عزیزان:
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه