روزی روزگاری پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچیکشان توی مزرعهای زندگی میکردن. پیرمرد هر سال تو مزرعهاش توی مزرعهاش یک چیزی کاشت. یک سال سیب زمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و امسال م تصمیم گرفت شلغم بکار. پیرمرد و پیرزن نوههاش.ن مثل هر سال زمین آماده کردن تخم شلغم پاشیدن، چیزی نگذشت که مزرعه سر سبز شد، شلغمها بزرگ و بزرگتر شدن. یک روز پیرزن هوس کرد آش شلغم بپزه، پیرمرد گفت:
خانم حالا برات یک شلغم رسیده میارم.
پیرمرد به مزرعه رفت، شلغم انتخاب کرد و برگهای شلغم را گرفت کشید. اما شلغم بیرون نیومود. آی شلغمک، آی شیرینک بیا بیا بیرون، بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با یک تکون با دو تکون بیرون بیا . بیا. اما بازم شلغمه بیرون نیومد.
پیرمرد، زنشو صدا کرد گفت:
بیا ، بیا کمک کن این شلغمک بیرن نمیاد.
پیرمرد برگهای شلغمو گرفت و پیرزن شال کمر پیرمرد و با هم کثیرن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا، اما فایده نداشت.
شلغم از خاک در نیومد و نیومد، پیرزن نوهاشو صدا زد گفت:
پسرم ، دخترکم بیاین کمک کنید. شلغم از خاک بیرون نمیاد...
آره بچهها، این دفعه نوههای پیرمرد و پیرزن هم به کمک اومدن.
پیرمرد برگهای شلغم گرفت، پیرزن شال کمر پیرمرد، پسرک دامن مادربزرگش، دخترکم هم گوشه کت برادرش گرفت و دوباره کشیدن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا....
اما شلغم بازم از جاش تکون نخورد که نخورد.
سگ پیرمرد کنار دیوار دراز کشیده بود صدای اونها رو میشنید دویید، دویید اومد کمک کنه. سگم دامن دخترک گرفت کشیدن کشیدن کشیدن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا
اما بچهها بازهم شلغم از دل خاک بیرون نیومدن گربه پیرمرد و پیرزن داشت روی بام بازی می-کرد او پشت دودکش اونها رو دید دویید اومد به کمکشون گربه هم دم سگ گرفت همه با هم کشیدن، یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا....
اما بازهم شلغم از خاک بیرون در نیومد. م.ش کوچلو که لونهاش توی مزرعه بود با این همه سر و صدا اومد بیرون گفت: منم اومدم. موش دم گربه گربه گرفت، گربه دم سگ، سگ دامن دخترک، دخترک کت برادرشو، پسرهم دامن مادربزرگ، پیرزن هم شال کمر پدربزرگ گرفت... باهم دوباره کشیدن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا...
و شلغم بلاخره از خاک در اومدن. از اون طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک، دختر، سگ و گربه و موش افتادن زمین...
اما وقتی چشمشون به شلغم افتاد از خوشحالی فریاد کشیدن:
وای چه شلغمی، چه شیرنیکی، چقدر بزرگه... به به...
زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنید. سرکله همسایه پیرزن و پیرمرد هم پیدا شد. همه از دیدن شلغمی به اون بزرگی تعجب کرده بودن. اون روز پیرزن یک دیگ بزرگ آش شلغم پخت.
اوم چه آش خوشمزهای ، آش با شلغم پر برکت...
نظرات شما عزیزان:
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه