یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد، بزغاله هاشو صدا کرد.
بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید.
همه بزغاله ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدن.
خلاصه گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه هاشو صدا کرد و بهشون گفت بچه ها من باید برم ولی زود برمیگردم و براتون آش می پزند.
به دونه دونه بچه هاش یه کاری رو سپرد.
و بهشون گفت شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام.
مواظب هم دیگه هم باشی مامان بزی رفت و بچه ها مشغول بازی شدند.
ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود در خونه باز موند بود.
آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیس.
پس آروم وارد خونه شود و اومد و اومد تا رسید به بچه ها
بچه ها تا آقا گرگه رو دیدن، سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدن.
بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر می خواهی ما را از توی سبد بیرون بیان خونه رو تمیز کن.
برای ما آش خوشمزه بپر تا ما به بیرون بیاییم
آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بزاره
اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغاله ها پایین بیا
در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد
اونوقت با بزغاله ها نشستند و آش شون رو خوردند
اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت
نظرات شما عزیزان:
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه