باغ گل زیبایی در کنار شهر بود تو باغ از هرنوع گلی پیدا میشد،
گل رز، گل نرگس، گل نسترن، گلهای با رنگ و خوشبو و قشنگ
کنار این باغ، دختری زندگی می کرد،
دختری بسیار مهربون ودوست داشتنی که عاشق گلها بود
او همیشه به این باغ گل سر می زد و برای گل ها آواز می خواند
نوازششون میکرد
بهشون گلها رسیدگی می کرد
و تازه نگهشون می داشت
مردم، اسم این دختر رو ملکه ی گلها گذاشته بودند
چون تمام وقتش رو با گل ها می گذراند
ازشون مراقبت می کرد
آبیاریشان می کرد
براشان شعر میخواند،
نوازششان میکرد
باهاشون حرف میزد
آره اون دختر واقعا ملکه ی گلها بود
بعد از مدتی ملکه بیمار شد ودیگه نمیتونست به باغ گل بره و تو رختخوابش دراز کشیده بود
دلش برای گلها تنگ شده بود واز این دلتنگی گریه اش میگرفت
گلها هم وقتی دیدند ملکه به دیدنشون نمیاد خیلی نگران شدند ودلتنگ ملکه بودند.
نمیدونستند که چرا ملکه به دیدنشون نمیاد
مدتی گذشت روزی از همین روزها کبوتر سفیدی که همیشه توی باغ گلها پرواز میکرد لب پنجره اتاق ملکه نشت و دید که ملکه بیماره توی تخت خوابیده
فورا پرواز کرد، رفت و به گلها خبر بیماریه ملکه را داد
گلها خیلی ناراحت شدند و فهمیدند که چون ملکه بیمار شده بوده به دیدنشون نمیرفته
خیلی فکر کردند که چه کاری میتوانند
برای ملکه انجام بدن یکی از گلها گفت کاش میتوانستیم به دیدن ملکه بریم ولی این امکان نداره
کبوتر که این حرف گل را شنید گفت من میتونم هر روز یکی از شما رو با نوکم بچینم و به دیدن ملکه ببرم گلها خوشحال شدند
از اون روز کبوتر یک گل رو به دیدن ملکه می برد
ملکه از دیدن گلی که کبوتر با نوکش کنار پنجره میگذاشت خیلی خوشحال میشد و کمی حالش بهتر میشد
گلهایی که کبوتر براش کنار پنجره میگذاشت رو توی گلدون آب میگذاشت بوشون میکرد ونوازششون میکرد
ملکه یه کم حالش بهتر شده بود
یکی از همون شبها که ملکه توی تختش خوابیده بود صدای گریه ایی شنید به آرومی از تختش بیرون اومد ودستش رو به دیوار گرفت وآهسه آهسته به باغ رفته
آخه ملکه هنوز خوبه خوب نشده بود
وقتی وارد باغ شد
نسیم ملایمی به صورتش خورد وبوی گل به بینیش خورد واین حالش رو خیلی بهتر کرد
دنبال صدای گریه گشت و فهمید گریه از طرف غنچه های باغ هست اونا برای این گریه میکردند که نتونسته بودند به دیدن ملکه برن
اگه کبوتر اونها رو میچید واز ساقه جدا میکرد دیگه نمیتونستند باز بشکفند تازه اونا تنها شده بودند
آخه همه ی گلها به دیدن ملکه رفته بودند
ملکه غنچه ها رو نوازش کرد و به اونها قول داد که گلها رو به باغ برگردونه تا دیگه غنچه ها تنها نباشند
ملکه آروم آروم به تختش برگشت واستراحت کرد فردا صبح گلها رو به باغ برد و توی خاک گذاشت
ملکه با این کار حالش خیلی بهتر شده بود وقتی داشت به گلها رسیدگی میکرد و توی خاک می گذاشتشون احساس خوبی داشت
سر حال شده بود بعد از چند روز ملکه خیلی بهتر شد و دیگه میتوانست به باغ بره وبرای گلها آواز بخونه گلها هم از اینکه می دیدند ملکه حالش خوب شده خیلی خوشحال بودند
و تصمیم گرفتند که همیشه کنار هم شاد زندگی کنند وهیچ وقت همدیگر را تنها نگذارند
نظرات شما عزیزان:
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه