یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،
پیرزنی تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بود
یک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود
راه جنگل سبز و پردرخت، طولانی و پر از حیوانات خطرناک و درنده بود.
خاله پیرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.
خاله که هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر راه خود دید
که در دلش می گفت « به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی»
پیرزن اولش ترسید ولی خودش را نباخت و
گفت «سلام، سلام آی گرگه، حال شما چطوره تو خوب و مهربونی،
تمیز و خوش زبونی برو کنار، برو کنار، میخوام برم پیش داماد و پیش دخترم ».
گرگ گفت: اصلا نمیذارم از این جا تکون بخوری
چون الان چند روزه هیچی نخوردم و واسه بچه هام هیچ غذایی نبردم.
پیرزن که همچنان خونسرد و با آرامش بود با خودش فکر کرد که چطوری از دست گرگ خلاص بشه
و گفت «من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم، بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی،
میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ، خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
گرگ که با شنیدن این حرف ها رضایت داد که خاله پیرزن به راه خودش ادامه بدهد
و او رفت جلو تر تا یک دفعه یک پلنگ بزرگ از بالای درخت پرید جلوی پیرزن!
او در حالی که خاله پیرزن را میدید در دلش می گفت «به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی».
پیرزن که این بار خیلی ترسیده بود سعی کرد که خونسرد باشه
و آرامش خودش را حفظ کند
و به پلنگ گفت « سلام سلام پلنگم، ای پلنگ قشنگم میدونم که مهربونی، بگذار برم مهمونی»
پلنگ بعد از شنیدن حرف های پیرزن گفت: من گشنمه پیرزن، پیرزن دغل زن.
پیرزن با ناله گفت: «من به چه دردت می خورم، یه پوست و استخوان دارم،
بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی؟ میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم
خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
پلنگ با شنیدن این حرف ها راضی شد
و کنار رفت تا پیرزن به راه خودش ادامه بدهد و به او گفت برو، ولی زود برگرد.
پیرزن از اینکه از دست آن ها جان سالم به در برده بود خوشحال بود
و با شادی به راهش ادامه داد نزدیک غروب بود که نعره ی یک شیر او را در جای خود میخکوب کرد.
پیرزن در حالی که ترسیده بود اما با چرب زبانی
گفت: «سلام سلام شیربزرگ، رئیس پلنگ و آقا گرگ، تو شاه هر وحوشی،
سلطان فیل و موشی، دیرم شده بذار برم، چون خیلی خیلی کار دارم»
شیر بعد از شنیدن صحبت های خاله پیرزن گفت که محاله بذارم بری، راه بسته است نمیذارم بری
پیرزن هم با زیرکی جواب داد: «به به چه افتخاری، ولی من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم،
بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی، میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ،
خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
خاله پیرزن با این حرف شیر را هم راضی کرد و گذاشت که به راهش ادامه بدهد
شب شد و پیرزن بالاخره به خانه دخترش رسید. آن ها از دیدن مادرشان بسیارخوشحال شدند
و برای او غذاهای خوشمزه درست کردند، پیرزن بعد از اینکه کمی استراحت کرد
ماجرا را برای دختر و دامادش تعریف کرد آنها بسیار تعجب کردند
چند روز که گذشت پیرزن تصمیم گرفت که برگردد او به دخترش
گفت: « دختر مهربونم، درد و بلات به جونم، کدوی گنده داری، برای من بیاری؟»
وقتی دختر برای مادرش کدو را آورد درون آن را خالی کرد
و پیرزن رفت داخل کدو و دختر سر کدو را گذاشت و آن را قل داد.
کدو قل خورد و قل خورد تا به شیر رسید و وقتی شیر کدو را دید داد زد
آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه
پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:
والا ندیدم، بلاندیدم، بی خبر از پیرزنم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .
کدو قل خورد و قل خورد تا رفت و به پلنگ رسید او فریاد زد
آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه
پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:
والا ندیدم، بلاندیدم، بی خبر از پیرزنم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .
پلنگ هم مثل شیر گول خورد و او را هول داد
کدو قل خورد تا بالاخره به گرگ رسید
وقتی گرگ از کدو قلقله زن پیگیر پیرزن شد صدای خاله را شناخت و گفت:
پیرزنه تو هستی، می گیرمت دو دستی وبه طرف کدو حمله کرد.
اما پیر زن با هوش که از قبل با دختر و دامادش فکر این کار را کرده بودند
از سر دیگر کدو بیرون پرید و آن را به سمت دره قل داد و گرگ به دنبال کدو به دره افتاد
و خاله پیرزن سالم و خوشحال به خانه اش رفت.
نظرات شما عزیزان:
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاه,داستان کتاه کودکانه, داستان خیلی کوتاه,داستان صوتی کودکانه,داستان کودکانه صوتی,داستانهای کوتاه کودکانه