یکی بود یکی نبود
یه سرزمینی بود توی قطب جنوب که کلی پنگوئن باهم اونجا زندگی میکردن.
پنگوئن ها از دریا ماهی میگرفتن و میخوردن، روی یخ ها لیز میخوردن و باهم بازی میکردن و خلاصه حسابی خوشحال بودن.
برفی هم، که یه پنگوئن کوچولوی بامزه بود، با پدر و مادرش اونجا زندگی میکرد.
اما برفی از دیدن برف ها خسته شده بود،
از لیز خوردن روی یخ ها هم همینطور.
برفی دلش نمیخواست دیگه ماهی بخوره. دلش میخواست چیزای جدید رو امتحان کنه.
اما به هرجا که نگاه میکرد، فقط برف و یخ و ماهی و پنگوئن میدید.
تا اینکه روزی یک کشتی به سرزمین اونها اومد که چندتا آدم داخلش بودن.
همه ی پنگوئن ها از دیدن این کشتی وحشت کردند و تصمیم گرفتند از اونجا دور بشن و برن جاییکه دست آدم ها بهشون نرسه.
اما برفی دلش میخواست آدم ها رو ببینه و از ازشون سوال کنه آیا جایی که اونها ازش اومدن هم پر از برف و یخه؟ آیا اونها هم همیشه ماهی میخورن؟
مادر و پدر برفی بهش گفتن: "برفی جون، آدم ها خیلی خطرناکن! اونا ممکنه تو رو بردارن و با خودشون ببرن. ولی ما برای زندگی توی قطب ساخته شدیم و نمیتونیم جاهای دیگه زندگی کنیم."
ولی برفی یواشکی از مادر پدرش جدا شد و اومد به سمت کشتی.
داشت از پایین به همه جا سرک میکشید که یه پسر کوچولو رو دید. پسر کوچولو به برفی لبخند زد، برفی هم به اون لبخند زد.
و اونها باهم دوست شدن و باهم بازی کردن.
ظهر شد و وقت برگشتن پسر کوچولو بود، کشتی باید راه می افتاد به سمت کشور خودشون.
برفی دلش میخواست بره و جایی که پسرکوچولو توش زندگی میکرد رو ببینه، ولی دلش برای پدر و مادر و دوستاش تنگ میشد.
اما تصمیمشو گرفت، با خودش گفت: "میرم دنیا رو میبینم و دوباره برمیگردم پیش پنگوئن ها."
برفی با پسربچه رفت توی کشتی و راه افتادن.
وفتی رسیدند، برفی جایی رو دید که تا حالا توی عمرش ندیده بود. خیابون ها، درخت ها، ماشین ها و آدم ها. هیچ خبری از برف و یخ نبود.
برفی از دیدن اونجا خیلی هیجانزده شده بود.
پسربچه برفی رو با خودش به خونه شون برد. توی خونه مامان پسربچه براش پنکیک با مربای آلبالو درست کرد، و پسربچه یواشکی یکی هم به برفی داد.
برفی با خودش گفت: "عجب چیز خوشمزه ایه! از ماهی هم خوشمزه تره."
فردای اون روز پسربچه به مدرسه رفت و برفی توی خونه تنها موند.
حوصله اش سر رفته بود، بخاطر همین هم اومد توی حیاط.
چندتا بچه توی حیاط مشغول بازی بودند، تا برفی رو دیدن شروع کردن به اذیت کردن برفی.
به سمتش آشغال پرت کردن و نزدیک بود بگیرنش که برفی تونست فرار کنه و بیاد توی خونه.
برفی نمیدونست که همه ی آدم ها مثل پسربچه و خونواده اش مهربون نیستن و بعضی ها ممکنه به اون آسیب برسونن.
روزها گذشت، برفی و پسربچه با هم بازی میکردند و خوراکی های خوشمزه میخوردند.
تا اینکه یک روز، برفی توی آشپزخونه چشمش افتاد به یک ماهی که مامان پسربچه میخواست باهاش شام درست کنه.
برفی وقتی ماهی رو دید، یاد خونه ی خودش افتاد، یاد پدر و مادرش که حتما نگرانش بودن و یاد دوستاش و لیز خوردن روی یخ ها.
برفی کلی چیزهای جدید دیده بود و خوراکی های جدید خورده بود، ولی حالا دلش میخواست برگرده به سرزمین خودش.
پسربچه و مادر و پدرش وقتی دیدن که برفی غمگینه، فهممیدن که باید اونو به خونه اش برگردونن.
برفی و پسربچه از هم خداحافظی کردن و به هم لبخند زدن، مثل روز اول.
و بعد برفی به خونه اش برگشت، پیش پدر و مادرش.
تا همه چیز رو برای اونا تعریف کنه.
نظرات شما عزیزان:
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانه داستان خیلی کوتاهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیداستانهای کوتاه کودکانه