قصه کودکانه آسیابان و سیبیلش

بلاگ رادیو کودک

این وب لاگ بازتاب دهنده اطلاعات سایت رادیوکودک در زمینه کودک است.

قصه کودکانه آسیابان و سیبیلش

روزی روزگاری یک عمو آسیابانی بود که یک سیبیل خیلی خیلی گنده داشت.

سیبییلش از بناگوش دررفته بود و وقتی توی آسیاب داشت گندم ها رو آرد میکرد، سیبیلاش از پنجره میومدن بیرون.

عمو آسیابان سیبیلاشو خیلی خیلی دوست داشت و مواظبشون بود.

هرروز اونا رو شونه میکرد و تاب میداد. بهشون روغن میزد و خلاصه همیشه مراقبشون بود.

یه روزی که آسیابان غذایی برای خوردن نداشت، سیبیل پیش خودش فکر کرد:

"همیشه عمو آسیابان مراقب منه، شونه ام میکنه، بهم روغن میزنه

ایندفعه نوبت منه که براش یه کاری انجام بدم. باید برم برای عمو غذا بیارم."

بعد سیبیل بلند شد و رفت. از کوه ها گذشت، از میون رودخونه رد شد. از دشت ها و جنگل ها هم گذشت...

تا رسید به قصر آقا دیوه. آقا دیوه توی قصرش نشسته بود و یه دیگ پلو با یه دیگچه ی خورشت گذاشته بود جلوش و داشت غذا میخورد.

سیبیل رفت دیگ و دیگچه رو برداشت و راه افتاد بره پیش عمو.

دیوه که عصبانی شده بود گفت: "آهای... کی به تو اجازه داده غذای منو برداری ببری؟"

سیبیل یه نگاهی به دیو کرد و گفت: "هیس! هیچی نگو. عمو حسابی گرسنه شه، اگه این غذا رو براش نبرم حسابی عصبانی میشه و میاد سراغت."

دیوه با خودش فکر کرد: "اگه سیبیل ِ عمو انقدر بزرگه، پس خودش حتما خیلی بزرگتره. اگه بیاد سراغ من معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره."

بخاطر همینم هیچی نگفت و سیبیل غذاها رو آورد برای عمو آسیابان تا بخوره و دیگه گرسنه نباشه.

بعدش با خودش گفت: "عمو که انقدر واسه من زحمت میکشه، برای مردم زحمت میکشه و گندم ها رو آسیاب میکنه، حیفه که پول نداشته باشه.

باید برم براش پول بیارم."

بعدم راه افتاد بره سراغ دیوه که کلی از پول ها و طلا ها و جواهرات مردم رو با ترسوندشون ازشون گرفته بود.

از دریاها و کوه ها و جنگل ها و دشت ها رد شد تا رسید به قصر دیوه.

رفت و همه ی طلاها و پول های دیوه رو برداشت و راه افتاد.

دیوه گفت: "چیکار داری میکنی؟ این طلاها مال منه!"

سیبیل گفت: "هیس! هیچی نگو. عمو پول نداره. اگه این طلاها رو براش نبرم عصبانی میشه و میاد سراغت."

دیوه از ترسش هیچی نگفت تا سیبیل طلاها رو بیاره پیش عمو.

عمو آسیابان که از دیدن پول ها و طلاها خیلی خوشحال شده بود اونا رو بین همه ی مردم شهر تقسیم کرد و یه مقداریشم خودش برداشت تا باهاش واسه خودش خونه بسازه.

از اون ببعد عمو آسیابان و سیبیلش به خوبی اونجا زندگی کردن و مراقب همدیگه بودن.

دیوه هم از ترس عمو دیگه هیچوقت مردمو اذیت نکرد و طلاهای کسی رو ازش نگرفت.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانه داستان خیلی کوتاهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیداستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 27 شهريور 1398ÓÇÚÊ 11:32  ÊæÓØ رادیوکودک