در یک شب سرد و پاییزی خرگوش گشنه ای به دنبال غذا می گشت.
اون دو روز بود که گشنه مونده بود و چیزی پیدا نکرده بود تا بخوره. برای همین از گشنگی داشت می مرد.
خرگوش گشنه همینطور داشت می گشت که خسته شد و پای درختی نشست و با خودش گفت:
حالا که هویج و کاهویی نیست اگه یه دونه میوه هم پیدا کنم خیلی خوبه:
در همین موقع درخت که یک درخت سیب بود حرف خرگوش رو شنید و دلش به حالش سوخت
درخت سیب یکی از سیب های رسیدش رو از اون بالا به طرف خرگوش انداخت. اما از بدشانسی خرگوش بیچاره سیب درست روی کله اون افتاد خرگوش خیلی ترسید از جاش پرید و فرار کرد
نظرات شما عزیزان:
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه