داستان هایی درباره حیوانات ۷ - دوست عجیب (دلقک ماهی)

بلاگ رادیو کودک

این وب لاگ بازتاب دهنده اطلاعات سایت رادیوکودک در زمینه کودک است.

داستان هایی درباره حیوانات ۷ - دوست عجیب (دلقک ماهی)

آن روز، دلقک ماهی‌های کوچولو پشت مرجان‌ها بازی می‌کردند که بچه مارماهی را دیدند. معلوم بود که راهش را گم کرده. دلقک ماهی‌های کوچولو دست از بازی کشیدند و با تعجّب نگاهش کردند. یکی آهسته گفت: «وای! تا حالا بچّه‌ای به این زشتی دیده بودید؟» یکی دیگر گفت: «چه‌قدر دراز و بی‌ریخت است!» سوّمی گفت: «خال‌هایش را نگاه کنید!» و همه زدند زیر خنده. همه، به جز ماهی کوچکی به نام آلبالو.

آلبالو مثل دوستانش هیچ‌وقت از پشت مرجان‌ها بیرون نرفته بود و هیچ‌وقت مارماهی ندیده بود. آن‌ جا فقط دلقک ماهی‌ها زندگی می‌کردند. آلبالو با خودش گفت: «چه بچّه‌ی عجیب و غریبی! ولی ازش خوشم می‌آید. دلم می‌خواهد با او دوست شوم.»

امّا دلقک ماهی‌های کوچولو این قدر خندیدند که بچه مارماهی بدون گفتن یک کلمه از آن جا رفت.

آن روز، آلبالو برای اولین بار از پشت مرجان‌ها بیرون رفت و یواشکی دور شد. می‌ترسید دوستانش از این که می‌خواهد با بچه مارماهی دوست شود؛ مسخره‌اش کنند. آلبالو هیچ‌وقت این همه ماهی جورواجور ندیده بود. میان‏شان دنبال بچه مارماهی گشت تا این که او را از خال‌هایش شناخت. ولی به خاطر اتّفاق آن روز، رویش نشد نزدیک شود و یواشکی دنبالش رفت. این قدر پشت سر بچه مارماهی رفت و رفت تا یک‌دفعه...

یک‌دفعه به پشت صخره‌ای رسید که پر از مارماهی بود. چند بچه مارماهی دورش را گرفتند و با تعجّب نگاهش کردند. یکی آهسته گفت: «هی! ماهیِ خط‌خطی دیده بودید بچّه‌ها؟» یکی دیگر گفت: «چه قدر قد کوتاه است!» سوّمی گفت: «تا حالا بچّه‌ای به این عجیبی ندیده بودم.» و همه زدند زیر خنده.

آلبالو خیلی دلش گرفت. از خودش پرسید: «یعنی برای این‌ها این قدر عجیب و غریبم؟» دلش خواست از خودش دفاع کند، ولی نمی‌دانست چه بگوید.

یک‌دفعه بچه مارماهی خال‌خالی، همان که آلبالو دنبالش کرده بود، از پشت سر بچه‌ها جلو آمد و گفت: «هی! این دوست من است و اجازه نمی‌دهم مسخره‌اش کنید. تازه اگر از این‌جا بیرون بروید، می‌فهمید که خیلی از ماهی‌ها شکل ما نیستند. ما هم برای‏شان عجیب و غریبیم.»

بعد باله‌اش را زیر باله‌ی آلبالو انداخت و گفت: «برویم بازی؟»

آن روز، به خاطر دوست جدیدش، آلبالو با دلی پر از شادی به پشت مرجان‌ها برگشت. به دوستانش گفت: «من با بچّه‌ی عجیب و غریبی که این‌جا آمده بود دوست شدم. درست است که با ما فرق دارد. ولی او هم شنا می‌کند، مثل ما. او هم بازی می‌کند، مثل ما. گاهی خوش‌حال و گاهی غمگین می‌شود، مثل ما. تازه خیلی هم مهربان است.»

یکی از دلقک ماهی‌های کوچولو پرسید: «مثل ما؟»

آلبالو محکم سر تکان داد و گفت: «نه، نه، خیلی بیشتر. چون ما هم برایش عجیب و غریب بودیم، ولی به ما نخندید. تازه وقتی بچّه‌های دیگر مسخره‌ام کردند، از من دفاع کرد.»

آن روز، آلبالو دوستانش را به پشت مرجان‌ها برد تا ماهی‌های جورواجور را ببینند. دلقک ماهی‌های کوچولو با دهانی باز از تعجّب به اطرافشان نگاه کردند. ولی نه به شکل سفره ماهی خندیدند، نه به قیافه‌ی اردک‌ماهی، نه به سبیل‌های گربه ماهی.

«اى اهل ایمان! نباید گروهى گروه دیگر را مسخره کنند، شاید آن‌ها از این‌ها بهتر باشند...» (قرآن کریم، سوره حجرات (۴۹)، آیه ۱۱)

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 16:9  ÊæÓØ رادیوکودک